۱۳۹۵ خرداد ۲۵, سه‌شنبه

یک روز معمولی خانم زاناکس

نوت بوک جلسات و روزانه ام رو زدم زیر بغلم. هنوز چند تا هوم ورک ناقص داشتم برای فرستادن هم تا بیست و چهار ساعت وقت. می دونستم خونه عدس پلو با کره محلی و خرما و گوشت و پیاز خلالی سرخ شده دارم. سر راه جلوی یک گل فروشی وایسادم برای خودم، برای خونه، برای همه چیزی که امروز ازم باقی مونده یک دسته گل سفید خریدم. گلایی که باز بودن و غنچه هایی که باز می شدن.
نشستم روی کانتر غذا خوردم و هوم ورک رو تموم کردم و فرستادم و جواب اومد مرسی از سلیقه و نظم! من همه وقت شنیده بودم بی نظمم و همه عمر دقیقه هشتاد و نه مونده بودم اما الان می بینم همه روزایی که گذشت توی پنج ماه گذشته بی خودی نگذشته. گل ها رو از ساقه چیدم و مرتب و ریختم توی گلدون بلور و روی میز سفید کنار خونه. نشستم به تیک کردن چک لیست جلسه فردا. بعد از چند روز غذا خورده بودم و حس می کردم الان مثل یک فیل می رم هوا. خوابیدم توی تخت زیر باد خنک کولر و به بیست و پنج نوامبر فکر کردم که نوشته بود رسیدن و چه بهت می آد لباست لنگرگاهی ست. تلفن زنگ زد که شب فیلم ببینیم؟ ببینیم. شب رفته بودیم بی بی کرم بروله خریده بودیم و پیتزا و سر راه عزیز دوست داشتنی رو هم بار زده بودیم. حالا می دونم یه خونه دارم که توش هزار هزار تا یاد و یادگاری داره. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر