پاییز بود. زمین خیس و پر از برگ های زرد، نارنجی و سبز. باران می آمد وساعت نزدیک به دو بامداد. ما بیدار بودیم و حالا برای اولین بار به صدای ضربه های قطره های سبک ِ از ابر در آمده گوش می کردیم و در آغوش هم فرو رفته بودیم. درست انگار همه ی این زندگی و پیچ و خم ها را طی کرده بودیم تا برسیم به آن لحظه و آن ساعت. هیچ وقت قرار نبود بعدش زمستون بیاد و هیچ کس فکر نمی کرد پادشاه فصل ها پاییز آخه؟ عصرش که از خواب بیدار شده بودم حتی یادم نمی اومد کجای این دوارِ مرموز ِ قشنگ هستم که انقدر احساس امنیت می کنم و گرسنگی و بوی ماهی شوریده و کته. من همان روز ده سال زندگی را زندگی کردم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر