من که طاقت انتظار خبر دادنم نیست و لطفا طولش ندهید بگویید فلانی مُرد و تمام! ما جدا شدیم و خلاص! برای اینکه می دونم از جانم دسته دسته کم می شود اعصابم سست می شود وقتی تفسیر می دهند خبر را. دلم می خواهد سر از تنشان جدا کنم. یک جور وحشی می شوم. زنگ زد که شب لطفا بیا کارت دارند. گفتم خبر چیست و وقتی فهمیدم همان بازی همیشگی ست گفتم لطفا خودتان با دست خودتان بروید توی چاه که اصلن برای این بازی سی ساله نه وقت دارم نه جان. تکلیف تان با خودتان. من را هیچ کاره فرض کنید.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر