حقیقتش اینه خیلی خوب نیستم. نه فارغ از مسائل اطرافم و نه وابسته. بُرس موهام خیلی خشنه. دوازده ساله دارمش. چه موهایی با چه رنگایی رو به خودش دیده. همین برس موی سفید هم دیده و آخ نگفته. کمرش نشکسته. موهامو به سمت راست بر خلاف فرق اصلی ماجرا شونه می کنم و اصل ماجرا اینه که خیلی چیزی هم فرقی نمی کنه. فرقی نمی کنه چند روز هست بابا رو ندیدم و در خونه رو فقط برای رفتن به آفیس باز کردم. تراشیدن همیشه سخته. وقتی حاضر می شی بتراشی باید وسط کار جا نزنی. من تراشیدم و دیدم اوه اوه چه خرابم. حالا برای تیمار که باید برم حسابی خسته ام. می شه اینو از من بپذیرید؟
موها رو بدون فرق جمع می کنم سمت راست و خیس خیس می بافمشون. از نون می پرسم میشه بعدا ببینیم همو؟ می گه آره. از میم مساج دارم که بریم کافه برات خوب باشه؟ می گم نه لطفا باشه برای بعد می گه باشه. ه دو چشم مساج زده چه به فکرتم و نوشتم مرسی. آخ که سین زنگ می زنه که لطفا بگذار بیشتر ببینمت که اون طور توی چارچوب در وقت بغل کردنت بغضی نشم، خوب؟ من گفتم خوب و بعد دراز کشیدم که چه هجوم آدم های دور و نزدیک را در این دوره از زندگی دارم. بیخود است؟ هرگز.
حالا یکشنبه ها می رم دعا می کنم. مثلا این یکشنبه گفتم کاش یاد بگیرم فراموش کردن را برای بخشش، نه برای انکار، نه برای فرار. میم زنگ می زند میشه دعوتم کنی برای قدم زدن. گفتم باشه. فهمیدید که من به همه گفتم باشه؟ این اذیتم می کنه. نه قدم زدم نه هیچی. فقط گفتم دور بزن من را ببر خانه ام. اقای داریوش چه خوش گفت مرا به خانه ام ببر که یار غمگسار نیست و اینا.
صبح دیرتر می رم آفیس و برای قول هایی که شکستم یک ایمیل می زنم که می شود فقط قول بدهم که بنویسم مثلا؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر