بعضی وقتها حواس را با هم قاطی می کنم. مثلا دم دم های صبح حس کردم سردم است، اما در حقیقت من ترسیده بودم و به این فکر می کردم زن های ضعیف هم می توانند دوست داشتنی باشند و من هم زن ِ ضعیف ِ درون دارم. حتی ضعیف تر از بغض های مادرم و خیلی وقت ها حتی پشت خاکریز حمله ها هم پنهان نمی شوم بلکه میدان را ترک می کنم. با خودم روراست بودم، تنها و سرد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر