۱۳۹۶ خرداد ۹, سه‌شنبه

مهمتر از همه اینکه یاد می‌گیرد از به دوستانش یا نزدیکانش بگوید و اگر کمک نمی‌خواهد- یا نمی‌تواند کسی کمکی کند- حداقل بدانند که حالش خوب نیست.
+https://elcafeprivada.blogspot.com/

از چیزهایی که الان دوست دارم

حرف نزدن
نوشیدن
عکس دیدن
کتاب خوندن
درس نخوندن
شیرجه زدن
تمیز کردن

۱۳۹۶ اردیبهشت ۲۹, جمعه

سوپر گوشت امید

خیلی هارش و خسته از حجم کارهای لازم به انجام توی خرداد ماه و ترس اینکه نکنه منفجر شم اومدم خونه. کمی پاچه گرفتم، غر زدم... هاید رسید به دادم. گفتم کلافه ام و احساس می کنم یه به هم ریختگی توی رگهام دارم. گفت جمع کن بریم خونه باغ. حس کردم چطور رها کردم این همه تخمی که گذاشتم رو؟ اما می دونست که باید برداره و ببره. خودش رفت توی اتاق خواب و جمع کرد یک ساک برام. زنگ زد به کیت و سان تا خودشونو برسونن. منو برد گوشت فروشی توی راه. دوستی که بداند حال دوست با گوشت فروشی و قصابی امید خوب می شود کم است این روزها. برای همین نمی دونم چطور گوشه نشینی کنم کسی که گاهی یک جاها از شدت بلد بودن من را غافلگیر می کند. به خودم که میام می بینم دارم والک کوهی و سبزی خوردن می خرم تا آبگوشت درست کنم ناهار.

۱۳۹۶ اردیبهشت ۲۴, یکشنبه

توجه بفرمایید: زاناکس یک لایف استایل کول است

استفاده از زاناکس یه عادت نیست، یک سبک زندگیه. می تونی زاناکست رو با ماگ سبز یواش ساده بخوری و وایسی رو بروی پیچکایی که پیچیدن به دیوار و رسیدن طبقه ی سوم و آروم یک نفس عمیق بکشی و طبیعتا باید شلوارک توسی و تاپ صدری تنت باشه و سوتین هم نبسته باشی و بهعد لیوان رو بزاری لب کانتر و کتاب رو برداری و بچپی توی تخت. 
استفاده از زاناکس یک سبک زندگیست که می تونی شب وقتی هیچ کسی توی خونه نیست که بنویسی وقتی همه خوابن و در حقیقت وقتی خودت برای خودت همه ایی، زاناکس رو می خوری و احساس می کنی همه چیز اون ور پیچ ، کمی جلوتر قراره آرومتر بشه و همه دره ها قراره فرو برن توی مه ِ سنگین عجیبی که هیچ وقت تا حالا ندیدیش. 
استفاده از زاناکس یک سبک زندگیست که می تونی بعدش بری توی کاناپه کرم کمرنگ همیشگی خودت رو از پشت فرو کنی توی بغل اون بابایی که آروم داره سه دقیقه اول فیلمی که پلی کرده رو می بینه و احساس کنی هیچ لیست تو دووووووویی نداری که انجامش بدی و تموم شده همه چی ... 
استفاده از زاناکس یک سبک از زندگیه... زاناکس قطعا خاص ترین سبک می تونه باشه.

۱۳۹۶ اردیبهشت ۲۳, شنبه

انگار خیابون تراستِ وره گرفته همه شهر رو و پهن و پهن تر شده. پنج شش تایی زدیم بیرون از ساختمون. صدای خنده مون بلنده. هیچی نداریما. آس و پاس. خوشحالیم فقط از فکرای قشنگ مون که نشستیم دور هم و قرار شد بعد اینکه صبحا رفتیم دوییدیم بپریم  توی آب... انگار همه دنیا شراب شده ریخته توی خونمون. دلمون داره ضعف می ره...

مرا بشنو از دور دلم می خواهدت


با صدای بی صدا

اتاق بوی رنگ و کاغذای نو می ده. یه رنگ خیلی خیلی یواش صورتی که باید حتمن دلت گلبه ایی باشه تا بفهمه پاچیدم به اتاق کارم. کم کم باید مرتب شم. سی سالگی از بیرون باید یواش باشه . دیروز که جلسه تموم شد دستمو گذاشتم روی شونه راستم و گفتم دان. تو یک پل رو با عبورت لرزوندی. اومدم بیرون آب انبه موز خوردم جلوی وزارت کشور و همین طوری که باد عمیق می وزید به درختا کم کم برگا ریختن پایین و قطره های بارون شروع شدن. چه کار باید می کردم ؟ خودمو بردم براش یک پیرهن نخی توسی یواش ِ کوتاه براش خردیم. اینطوری جمعه اصلا معلوم نبود جمعه است.