اولین غذا پختن و اولین باری که طولانی و تنها تصمیم می گیری بمونی خونه یه حالی داره. با کتاب می رم توی تخت. خوابم می بره طولانی جای همه شبایی که پریدم از خواب یا دیر خوابیدم. بعد سینه مرغ و جعفری و کمی نعنا و پودر سیر و رب انار می ریزم توی قابلمه غولم و دو پیمونه برنج ایرانی دم می کنم و می رم زیر دوش آب گرم.
زیر دوش آب گرم همون جاییه که خود واقعی مو بردم همه ی اینروزا. وقتی بدنم درد می کرده، وقتی ترک آغوش کردم، وقتی خسته بودم نیمه شب از کار، وقتی دلم می خواسته توی بخار حموم از شونه چپ به شونه راست بشم. امروز از امور حقوقی اومده بودن آفیس می گفتن شما چقدر وزن از دست دادید. از اینکه متوجه شد نترسیدم از "از دست دادن" ترسیدم. گفتم آره .
زیر دوش فکر می کنم خونه تمیزه و گلای سفید گلبه ایی الستر که بلندن بیرون توی گلدون چشم به راهن. بعد فکر می کنم خوب یک بار برای همیشه سعی ام رو بکنم که برم . نتیجه اش مهم نیست. از نتیجه کلا خسته ام. از اینکه چشم بدوزم برای نتیجه حتی مهربون باشم خسته ام. ترجیح می دم ساعتها توی خلوت خودم هر چی ام با خودم باشم.
می پیچم موهامو توی حوله. همه لباسای پشت در رو جمع کردم. همه جا خلوته. شیخ مرادی زنگ زده که بریم با هم شهر کتاب کافه کنیم ندیدم. مال چند ساعت پیشه. خونه بوی مرغ و جعفری می ده. زنگ می زنم وکیل. خیلی کوتاه و مختصر. مدارک.. مدارک... خوب خدافز.
توی کاناپه می چپم غذا می خورم با ماست به قدر کافی. ماست دلم رو نرم می کنه. همینطوری که ثابتم کرات و سیارات و ستاره ها و زمین داره حرکت می کنه. به اینا فکر می کنم تا خوابم ببره.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر