۱۳۹۶ مرداد ۲۱, شنبه

گفت دو ساعت دیگه می رسونمت... خسته شدی؟ یک ربع بعد داشت لباسامو آویزون می کرد و رسیده بودیم. بالاخره کسی مرا جایی برد که نمی دونستم کی می رسم و کجا می رسم و همین حالم رو خوب کرد. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر