حالم شبیه یه وقتیه که رفته بودم اسکی. وقتی پریدم دیدم افتادم توی سرزمینی که هیچ رد پایی از هیچ کسی ازش نیست. توی اون چند ثانیه ایی که روی هوا بودم، یاد حرف یکی افتادم که گفته بود زمستون از زیر پاهای تو در اومده... یعنی حالا اینجا قراره توی زمستون برای همیشه تموم بشم؟ نمی دونم چقدر روی هوا بودم اما اونجا هیچ وقت نمی دونستم قراره چی بشه.
اینا رو همه رو هاید گفت.
وقتی اومده بود وسایلارو ببره. دنیا حالا یک حباب توو خالی خیلی خیلی بزرگه که صدای خودم که توش در نمی آد توی گوشم می پیچه. بی عکس العمل ترین زن ِ دنیا منم که حالا نشستم زاناکس کیبرد می کنم.
اگر نمی نوشتم " فعلِ رفتن خیلی فعل است" هیچ وقت چنین رفتن هایی بر سرم نمی اومد؟ یک جایی کریستین بوین نوشته بود اونی که رفته رفت، هیچ وقت کسی نمی دونه چی به سر اونی که مونده میاد.
یک وقتهایی چشمهای سرخ پر آب ِ خوشرنگِ دلبرش رو که می دیدم، می دیدم داره ذره ذره خونه رو سانت می کنه با چشماش. یه روایتی بود توی قصه ی ما که بلند بلند فکر کن جونم. فکر کنید بین اون صدای بریده بریده زنی که غرورش رو توی مهر ماه از دست داده یکی بگه میشه بلند بلند فکر کنی؟ هاید بگه آخه سلول سلولش ... تو خیلی بزرگ بودی توی این رابطه ... شما بشنوید همونطور صداها رو بریده بریده. گریه غالب بر حرف... بغض غالب بر گریه ... یک شب انتحاری ... جوابش رو جز این نباید می دادم که " رابطه های بزرگ آدم ها رو کِش می آره هم قدِ رابطه، اینجا منی در کار نیست... " . بعدش یه جای بزرگ ِ لعنتی خالی که توی تن ِ هر ماجرایی لق می زنه. هیچ وقت چیزی اندازش نیست.
خرسندم که آینده قدی رو از روبروی در وردی برداشته بودم تا تصویر خودمو که تکیه دادم به در تا درِ آسانسور بسته بشه رو از روبرو نبیدم. از روبرو دیدن کجا، از درون تا ابد ثبت شدن کجا؟!
میشه وقتی دارید می رید در گوش آدم نگید دوستت دارم؟ می شه حالا که رفتن انتخاب، جبر یا هر کوفت و زهر و ماریه دیگه فاعل عشق نباشید؟
من می نویسم خوبم، شما بخونید هلاک شدم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر