۱۳۹۶ آبان ۲۸, یکشنبه


صادقانه وایسادم لب پرتگاه جایی که خیالمم نمی رفت یک روز اینجا بایستم. دارم می شمرم اینبار هم. تا چند؟ تا چهل... هر بار تا چهل می شمارم و نمی خوام چهل و یک رو باور کنم جتی. یک لجِ درونی بزرگ. اگر تا چهل اومدی اومدی. نیومدی می پرم... پرتاب. می دونم می میرم اما راهی ندارم هم.فکر می کنم آیدا نوشته بود  می خوام نباشه که خیالم راحت بشه که نیست. من می گم کاش نبود که من اصلن نیم دونستم هست. 
همینطوری که لب پرتگاهم و خودم رو در معرض این ریسک قرار دادم حالم شبونه وقتی دارم از ماشین پیاده می شم اینطوریه که تو آخه چه می دونی که همین آدمی که من باشم چقدر از انکار سرکوب های تو تونستم چه شبها حماسه های فیزکی خلق کنم که حالا خودم قلبم از شدت لذتش درد می کنه؟ که کاش هیچ وقت من اون حماسه آفرین نبودم ... 
این درسته که آدما تنشون به یکی عادت می کنه؟ لعنتی ... لعنتی... لعنتی ...
لطفا نباش... به خواب هم نیا... 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر