دیشب وقتی بر می گشتم خونه دلم می خواست بخونم با خودم تا صدای خودمو وقتی آهنگ می خونم بشنوم. مامان اون روز یه جرفی زد خیلی سطحی به نظر می اومد اما خیلی عمیق بود. می گفت با خودم فکر کردم چرا برم برای مردم بخونم برای بابات بخونم همین شد که شروع کردم برای بابات هایده خوندن! مساله اینجاست مامانم حتی نمی رفت گوشت بخره حالا چطوری فکر کرده چرا بره برای مردم بخونه رو نمی دونم!
همین که شروع کردم اینطوری شروع شد که با طلوع عشق منو تو هم زمین هم ستاره بد بود... سالها بود نشنیده بودمش و نمی دونم چرا یادم بود. قبلا هم تر جایی بوده که شوق پرواز آخری نبوده باشه؟ جایی که با خودم فکر کرده باشم سنگر وحشت من از من، مرهم زخم پیر من کو؟
نمی دونم اما هر وقت بوده حتمن اندازه م اونقدر بوده.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر