۱۳۹۶ بهمن ۱۷, سه‌شنبه

ساعت های آخر کاره. دارن کم کم جمع می کنن کافه رو. سردمه از پا. جین تیره و مانتوی تیره و نیم بوت زارا که میم پارسال تر برام گرفته بود رو پوشیدم. خسته نیستم از فکر کردن.از نخوابیدن خسته ام اما. به میشا فکر می کنم که خونه منتظره. به تختم که بغل پنجره تک و تنها سرما رو بغل کرده. پشیمون می شم برم خونه. دارم فکر می کنم توی این شهر هیچ چراغی دلم رو روشن نکرد. حتی گردسوزه دیشبِ کاف. حتی بخواب عزیزم میم. فکر م یکنم آدمها یک جایی مثل ترن بی ریل اگر رها بشن و ریل قطع شده باشه، نمی دونن کجا برن. سرگردونن.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر