۱۳۹۶ اسفند ۲۱, دوشنبه

پرده اتاق خواب بالای تخت که در تراس می شه رو در آوردم شستم و نزدم. می رسم خونه یک عالم ظرف نشسته دارم توی سینک. قبلش میشا رو بغل می کنم می زارمش روی سینه ام و دراز می کشم. دقایق طولانی از سر تا پا ماساژش می دم. چه حس خوبی می تونه باشه بچه روی تن آدم دراز کش خوابش ببره. بعد بلند می شم و ظرفا رومی شورم. سینک برق می افته دلم خنک می شه. اینروزا که کارگران توی خونه مامان مشغول کارند و پرده و تخت و همه چی نو سفارش دادم، به این فکر می کنم آیا چوب ها توانایی فراموشی دارند که بتوانند در فراموشی به ما کمک کنند؟
لباسمو خیس کردم از بس ظرف مونده بود بر می گردم توی اتاق بی که حواسم باشه پرده نیست، لباسمو در می آرم. یاد مالنا می افتم. ساعتی چرخ می خورم و فکر می کنم کجاهای دنیا کی به پنجره بی پرده ی تن و روانم راه دید داشته؟ 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر