۱۳۹۶ اسفند ۱۸, جمعه

با بخت جدل نمی‌توان کرد

نشستم روبروی کاو. 
از یک سانحه ی تلاش آخر در مقابل از دست ندادن بر می گشتم. 
نفسم بریده بریده بود. 

اصلا دوست نداشتم از اول تعریف کنم که من زاناکس هستم. سی و دو سال سن دارم و اول اونطوری بودم و ... . نشستم و عینکمو خیلی روی دور ِ آهسته از روی چشمم بر داشتم. کاو موهاش رو مشکی کرده بود و ترجیح می دادم مرد باشه اما نبود. کاو عمیق نگاهم کرد و گوشه ی چشماش از این عمشق دید چروک افتاد و بعد گفت اسمت چیه؟ 

تمام زمان به اینکه من برگردم به همون صندلی ایی که نشسته بودم گذشت و این خیلی به نظرم مسخره می اومد. دلم می خواست صورتش فرو بره توی مُشتم اما نمی رفت و مدام بر سوالات عجیبش اضافه می کرد و من گوشه ی رینگ گیر افتاده بودم. 

خسته تر از اونی بودم که غُد بازی در بیارم. مثل یک کفتر پر کنده ولو شده بودم و همه عضلاتم منقبض بود. وقتی اومدم بیرون تصمیم داشتم فقط برم خونه و بخوابم. 
زمان خروج  از کاو پرسیدم به نظرت برم سر قرارم؟ به هاید گفته بودم پلهای دنیا با این ایده درست شدن که تیکه های جدای زمین رو به هم وصل کنن. کاو گفت هر جوری خودت فکر کردی عمل کن. بنابراین من به پل بازگشتم و آفتاب کوچه باغ من را دید و هاید هرگز من و پل را ندید. اگر دیدی جایی پلی داره فرو می ریزه بدونید من تمام تلاشموکردم که بنیان پل ها رو نگه دارم.هاید نخواست. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر