دیشب طوفان سختی تهران اومد. عصر مریم نشست روی کاناپه و گفت برگرد کمی پشتت رو بمالم. پشتم خمیده شده؟ نه فقط لاغر شدم. همینطوری که آروم آروم دست می کشید به کمرم داشتم براش می گفتم که قصه ی غر نزدن تو چی بوده... ده هزار بار تا حالا تعریف کردم برای هزار نفر این قصه رو. یعنی می افته نفری ده بار؟
نکنه کمرم یه طوریش شده که آدما می بینن و من نمی بینم؟ من فقط چشمام رو می بینم که سو نداره. که سیاهیش داره سفید میضشه. چشمام سفید شد به راهت قصه اش اینه؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر