۱۳۹۶ اسفند ۱۲, شنبه


اصلن، اصلن من چرا تا حالا برات سعدی نخوندم؟ 

بار اولی که این شعر رو با صدای خودش فرستاد داشتم گلدونایی که میشا برگردونده بود رو جمع می کردم و توی دلم دادمی زم. وقتی اینو فرستاد نوشتم میام می بینمت. این بار که فرستاد خندیدم. یک جایی از شعر می گه اگه الان اینجا بودی... من به اونجای شعر خنده م گرفت. لباس پوشیدم و رفتم. 
یک جاهایی از دنیا آدم هایی هستن که ازت هیچی ِ هیچی نپرسن و گوشیتو بگیرن سایلنت کنن و صفحه شو برگردونن که نبینی و نشنوی. برای خودت دراز بکشی و برات به لیمو و نبات بیارن برات. کیسه آب گرمتُ برات آماده کنن و برن پی کار خودشون. 
خونه بوی تلخ سیگار و بوی چوب و بلو چنل می ده. بهش می گم فیلم ببینیم و می گه من بیست بار اینو دیدم اما حاضرم ببینمش باز. دراز می کشه کمی جلوتر از من. از پشت نگاهش می کنم. از کعبه هم امن ترم الان باهاش. می تونم بخوام و هر وقت دلم خواست چشم به جهان باز کنم. اصلا مهم نیست امروز شنبه ست. احساس می کنم کسی هست که راه بریدن بند ِ ناف رومی دونه و بالاخره مهر می زنه با پام به این دنیا. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر