۱۳۹۷ اردیبهشت ۱۷, دوشنبه

دارم ریحونا رو می ریزم توی بو قلمونا و بادمجون سرخ می کنم و گوجه. پنیر پارمزان رو می سابم رو کاهوها . بلیز مشکی می پوشم و شلوار آرمی. ناخنامو کوتاه و کرم مات می کنم. موهامو خیلی طبیعی پشت سرم می بندم. خونه بوی شمال می ده. ریحون توی خورشت بیداد می کنه. منو عاشق می کنه. چقدر قشنگ ترشُ واش میپختم توی رامسر. شیوه ی آشپزی ما و خرید و خوراک و فیلم دیدنمون شده بود یه لایف استایل. تو نیستی و من الان دارم به زندگیم ادامه می دم. همه چیزایی که تو داشتی رو تقسیم کردم توی آدما و سهم عشق رو خودم برداشتم. از پسش بر می آم. بالاخره باید توی این دنیا یه آدمایی از یه آدمایی که خیلی هم کول بودن با هم جدا بشن تا یه داستان جدید شروع بشه و خوبیه ماجرا اینه من اینو پذیرفتم. همینه که عصر می رم برای خودم مروارید می خرم و بر می گردم خونه. 


امروز کلا خونه م بود. دلم زیاد بیرون نمی خواست. همین که سر راه بادمجون و مروارید بخرم بس بود. این روزا همه ی دنیا بسیج شدن بگن دوسم دارن. خیلی بامزه شده. شبا توی میل باکس و مسیج باکسم به چند نفر که دورن شب بخیر می نویسم. 
میم زنگ می زنه که نمی رم فرودگاه دلم غذا شمالی می خواد میام پیشت. شب وقتی می ره مسیج می ده خیلی خوب بودی و بود. منم می نویسم باشه بخواب به فرودگاهت برسی. 
می دونم دنیا هم داره تمام وجودشو می زاره. اما من می دونم تو نزدیکی. همین روزا سر می رسی. زنگ می زنی. من دیگه بلیز مشکی و ارمی نمی پوشم. می تونم ملحفه پیچ از توی تختم بیام بیرون و درو باز کنم و تو رو مستقیم ببرم توی تخت و توی بغلت بخوابم. می دونم تو نزدیکی. همه می دونن. 

۲ نظر:

  1. بوی غذات پیچید توی بینیم. کاش همیشه و هر روز مروارید بخری و بوی خوش غذای شمالی از آشپزخونه‌ت بیاد.

    پاسخحذف