۱۳۹۷ شهریور ۲۳, جمعه


پیرهن بلند می پوشم و شال هندی سر می کنم راه می افتم سمت شیلا.
باید تنم رو ببرم جایی که حجم اندوه پخش بشه توی همه تنم. شیلا جزء کسایی هست که می دونه باید ناخناش تمیز و مرتب و لاک دار و مانیکور شده باشه و نور اتاق چقدر باشه، روغن چه بویی بده و حوله و سنگ داغ چقدر می تونه مرحم باشه. 
وقتی ولم می کنه به حال خودم و می ره بیرون فکر می کنم هنوز زنده ام و نفس می کشم. گرفتگی رگ انگشت شصتم باز شده و حالا اون رگ اصلی که دنیا توش ریخته شده بسته است. 
شمع ها دارن با صدای مانترای ناماسته می سوزن و من زیر حوله های توسی یواش، لخت پنهان شدم.
 درد؟ دارم. 
خودمو بلند می کنم می برم تا توی نشیمن. خونه ی شیلا پای کوه هست. من بهش می گم می رم کوهپایه هر وقت بایدمه رفتن اونجا. پنجره رو باز می کنه باد خنک و نور چراغای شب بریزن وسط خونه . همینطوری که دارم چایی می خورم می گه هیچ وقت کسی رو ندیدم توی تمام این سالها که بدنش انقدر آماده رفتن باشه. خیلی آروم شالمومی ندازم دورم که برم. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر