زس رو از توی سالسا شناختم. کمی فان مسلک بود. همینطوری که آدمو می چرخوند، دل آدمو شاد هم می کرد. با زس چمن رو شناختم. زس منو یاد فشم، کیف کوله ی سفری که توش ظرفها مرتب چیده شدن، گوشی بلک بری، مهاجرت، ریسک، عصرهای پاییزی که برف میاد توی باشگاه انقلاب و رستوران ارمنی خیابون ویلا و خیلی چیزای دیگه میندازه.
وقتی زس رفت، ما خیلی هم از هم نرفتیم و در نهایت برآیند با هم بودن و بی هم بودن ما به نقطه ی صفر میل نکرد.
از سفر که بر می گشتم پیغام داشتم ببینیم همو برای همین یک روز معمولی رو به عصر تصمیمم گرفتم بین شلوغیای خونه بگم بیاد.
با هم نشستیم دمنوش و سوهان خوردیم. لباسش از روغن سوهان چرب شده بود شستم براش به چوب لباسی آویزون کردم خشک شه. با هم حرف زدیم راجع به کاک، آدم هایی که می رن،آدمهایی که میمونن، شیمی ، فیزیک و ... . با هم ترش و واش خوریدم و به نظرش به تبلیغات کلامی من درباره خودم کم کم نزدیک شد. فرداش که برگشتم خونه دیدم لباسش رو برداشته برده و تی شرت منو تا کرده گذاشته روی مبل.
همون آدمهایی که بین شلوغیای خونه می تونن بیان باهات بشینن به ماجرا سازی، می تونن حس امنیت دزدیده شده ازت رو بهت برگردونه و تنهایی رو باهات شریک شن.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر