تموم اين چند روز سطح اميدم به زندگي رسيده به صفر.توي تخت خوابيدم و جاي دلم براي تخت خونه خودمم تنگ نشده.نگران گلاي گلدونم نيستم. در يك هزارم ثانيه ديدم توي بيمارستانم و زير مرفين هاي پي در پي. نگران هيچ كس حتي خودمم نبودم. زندگي برام عزيز نبود. فردا صبحش شنيدم بچه ي پگاه به دنيا اومده.كي كي بود مي گفت هر تولدي يعني خدا به انسان اميدواره؟ اما الان من نه به خودم نه به انسانها و نه به خدا.
شدت درد جسمم رو داد مي زنم گاهي ناخودآگاه روي تخت اما درد درونم خيلي ساكته. انقدري كه وقتي از سي تي اسكن خارجم مي كنن اشكام فقط شره مي كنن پايين.
ياد راديو چهررازي افتادم و پاييز و جمشيد و دلبر. پاييزم رو اصلن نفهميدم از ساعات يك بامداداش با مسكن سر كردم تا الان.
مربي هر روز مي اومد تا بين بيابووووووووون برهوت رگاي دستم يك رگ پيدا كنه و سوزن رو با احتياط فرو كنه توو. واقعا اينهمه احتياط لازمه؟ نه نيست .
مربي برام گرين مايل رو از توي هارد مي زاره و ازم مي پرسه چرا نمي خواي ادامه بدي؟
صداش توي گوشمه و ميبينم كم كم دارم از سطح صفر اميد صدامو بهش مي رسونم نه كه ادامه نداده باشم! دادم اما نشد.
مي گه نميخواي دوباره سعي كني؟ مي گم نمي تونم.
بدون تعارف گفتم.
رفتم زير دوش و درو بستم. هزار بار به مرگ فكر كردم. به قلبم كه من وايسونمش. هزارو پونصد تا شات تصوير از جاهايي كه پاك شده بودن تق تق تق اومدن خوردن توي صورتم.هيچ وقت تا حالا با صداي بلند گريه نكرده بودم. به خاطر هيچ كس تصميم گرفتم درو باز كنم حوله بپيچم دورم و برگردم به تخت بزارم خوابم ببره جاي مرگ.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر