چند سال پيش وقتي زندگي رو ترك كردم چمدون بستم با مقداري كتاب رفتم دبي كه آفتاب زمستوني تنم رو گرم كنه،شنا كنم،كتاب بخونم،راه برم،سوال جواب ندم و برگردم.
اينروزا يكي از كتاباي نجات اونروزارو كنار تخت دارم اما هنوز نجات ندارم. هنوز اميد رو توي نقطه درست ذهني و جسميم جا ننداختم. تصميم گرفتم به مامان بگم بايد برم خونه قبل از تشخيص بعدي و تنها باشم. همه چي خراب شده بود خونه. يخچال تقريبا تعطيل و گلدونا پژمرده. دارم ركورد مي زنم كار نكردن و هيچي از پاييز نفهميدن رو. انقدر تب دارم كه كولر روي تند روشنه و تنم توي تخت دنبال جاهاي خنك ملحفه مي گرده(ملافه؟). هنوز خونه هم تابستونه .چرا مهر دو ساله نا مهربونه؟
ديروز براي خودم كدوي حلوايي و سوپ و خوراك ماهيچه پختم.مربي زنگ زد برنداشتم.باورکردن آدما ميبينم چقدر مث جاده چالوس پر پيچ و خم تر شده. شرح حاله بالاخره پاييز منم مي آد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر