روز چهارم
خاطرت هست آن راهب بودایی که به مجنونی گفت گودالی بزرگ را از آب رودخانه فقط باکاسهای پر کند؟ دیدی که مجنون آخر کار چه آهستگی را لمس کرد؟ چه هر جیرجیرکی را میشنید؟ شاید همین لازمشان باشد، که ابروهای در هم رفتهی این مردمان از هم باز گردند و غرولندهای بیوقفهشان به فرجام رسند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر