۱۳۹۸ فروردین ۲۶, دوشنبه

پامو توی آفتاب دراز کردم. نشستم نیمه ی غربی خونه. پامو از زیر پیرهن دراز می کنم توی آفتاب و پیرهنمو می دم بالاتر. دم دم های غروب هوا خنک و عجیبه. زیر لب دارم یه چیزی رو زمزمه می کنم که یادم نیس کامل. نگفته های قلبمه انگار. چایی توی دستمو می زارم روی تنه درخت. راحت و ممتد سایه اش توی چشمام می لغزه و کم کم همه اش می شه سایه. آفتاب غروب می کنه و پاهامو جمع می کنم توی پوستی که تنم کردم. 

۱ نظر:

  1. سالهاست میخونمت و حال میکنم عکسهات کم شده عکس بذار بانو جان

    پاسخحذف