کمتر حرف زدم
خیلی کم پیش می آد توی جلسه ها نظری ندم. اما این ماه تمرین مشاهده کردن داشتم. چه سختمه. یه چیزی توم کار می کنه که می گه اگه نگی ویرون می شه. پروسه اعتماد کردن به بقیه توی کار، آشپزی، رابطه، خانواده، خرید کردن و ... توم خرابه. برای همین یه تمرینم این بود بشینم سر جام. نه اینکه نشسته باشم خیلی هم. اما حدا اقل بغل کمتر نظر بده دو تا تیک زدم که حس می کنم خوب یه کاری کردم براش.
چیدمان از نو
خریدن وسایلای خونه دختر کوچیک خونه این مدت همه وقتم رو گرفت و تقریبا آخرهای شب برگشتم با فاکتور و هماهنگی رسیدن وسایل به خونه و زندگیش. اینکه برم ببینم کف پوش ها تموم شده و وسایلا دارن می رسن دونه دونه، یه باور تدریجی بزرگ شدن و خانوم شدن و سرو سامون گرفتنش رو توم بیدار می کنه که لازمش دارم. فکر می کنم زندگی ما یک جایی از هم مستقل شد دوباره به هم گره خورد و بعد مستقل شد و حالا یه استقلال واقعی داره که باید به چشمم ببینم و باورش کنم.
بولت ژورنال
توی پیج اینستاگرامم که کلی مقاومت درونی داشتم برای پابلیک بودنش یه جاهایی برنامه مرتب کردن ذهنمو نوشتم. الان می دونم ای داد بیداد چرا آب نمی خورم. ورزش به اندازه کافی ندارم. خودمو سرزنش نمی کنم برای استقلالم و دور از خانواده وبدن چون به چشم خویشتن دیدم زمانهایی نوشته شده برای حوزه خانواده که براشون بودم. دکمه عذاب وجدان الکی م خاموش شده و این خوبه برام. می بینم پروژه های کاری می تونن با هم به هم دنیا بیان و با هم بزرگ شن. دیشب تا بامداد داشتم برای اردی بهشت برنامه هامومی نوشتم و تقسیمشون می کردم که ذهنم مرتب و تمیز شه.
سلام پت
همه بچگیم در آرزوی یک سگ خیالی بودم. مامان نذاشت و بابا هم خیلی رویامو باور نکرد و با جوجه سعی کرد سر و ته قضیه رو هم بیاره. شاید این روزا این رویا به مهر یک موجود مهربون پیوند بخوره.
سلام کتابم
حس رفتن سراغ آدمایی که قصه واقعی کتابمو می دونن هم خوبه هم ترسناک. رفتم سراغ خانم دال. پیر شده بود و می تونست از نزدیک و نشسته سر جای خودش بغلم کنه. یادش بود خیلی از ناردونه که من برام گردو غبار گرفته بود. این ماه قرارم بر نوشتن فصل یک کتابه. باشد که بشود.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر