۱۳۹۸ فروردین ۲۸, چهارشنبه

جالی_خالی به هم پیوسته

همه رفتن و دفتر ساکت و آروم داره پیر می شه. از پنجره هر چند دقیقه یه بار می بینم که همت شرق به غرب خلوت تر و غرب به شرق شلوغ تر می شه. چمران هر دو طرف بار ترافیکی سنگین. 
توی گوشم هدست گذاشتم. توبودی و هستی هنوز سهم من از این روزگار... با شب من فقط تویی... 
یه لیخند یواش ِ کج می زنم به سمت لُپ راستم. مدتهاست هیچ شعر عاشقانه ای رو برای هیچ کسی زمزمه نکردم. یا پای هیچکی وسط نبوده یا توی هر بیتش یکی اومده و اون یکی تموم شده همون جای بیت. کسی نبوده تا از سکوت موسیقی و شروع شعر به دنیا بیاد و بتونه سلول به سلول شعر رو زندگی کنه. این یعنی خوب یا بد اصلا مهم نیست. مهم اینه زندگی اینجوریه باهام. 
از اون ور یادم میآد صاد برام ویس گذاشته. آخرش اینطوری تموم شده که نمی دونم کی ببینمت اما دوست دارم بدونم تو چجوری با این جای خالی کنار اومدی.
 من؟
 رو به خیابون نگاه می کنم تکرار می کنم جای_خالی ،جالی_خالی، جای_خالی ،جالی_خالی، جای_خالی ،جالی_خالی، جای_خالی ،جالی_خالی، جای_خالی ،جالی_خالی، جای_خالی ،جالی_خالی، جای_خالی ،جالی_خالی، جای_خالی ،جالی_خالی به هم پیوسته

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر