لباسشو بردم خونه. به جای اینکه آویزونش کنم خوابوندم روی زمین. خیلی خسته بودم. موهام خیس بود هنوز. توی دلم گردباد بود. حالا چند ساعت مونده توی لباس آرزوی هر پدر و مادر باشه. خودش رفته ماساژ تا شب رو راحت بتونه بخوابه. کسی خونه نیست. مرور می کنم این چند ماه رو. چقدر دوییدم و نمی دونم از فردای فردا باید بیدار که شدم کی باشم؟ مرور می کنم سال تحویل 1395رو وقتی تولد بابا رو تبریک گفتم و پرسیدم آرزوت چیه بابا؟ ... خسته ام و می خوابم. اما نه خوابم نه بیدارم...
کسی نمی دونه امروز صبح که پیش بابا بودم یک حس فراغت از مسئولیتی داشتم که باعث شد مثل اروپایی ها بشینم بالای یه تیکه سنگ.
صبح بردمش تا آماده شه و بنظرم می تونست رویایی ترین شعری رو براش خوند که هیچ وقت ننوشتمش. حالا؟ پروسه ی تراپی و لیست درمانی شروع می شه. دستم، قلبم و جانم. یک روز به چشم می بینیم آرزوها تصویر می شوند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر