۱۳۹۸ تیر ۱۵, شنبه

مرد رو اولین بار وسط بَر ِ بیابون دیدم. یه لباس محلی بلند پوشیده بودم با یه کلاه حصیری روی سرم بی هیچ لباس زیری. از سری روزهایی بود که شهر رو ترک کرده بودم و داشتم با زندگی تنهایی بین دیوارهای کاهگلی و شبا زیر کرسی خوابیدن و درهای چوبی ِ قدیمی، روزا وسط آفتاب نشستن و چایی و صبحونه خوردن و ... هیل می کردم. برنامه های سالم رو می چیدم و فکر نمی کردم کسی که برای کار حرفه ای IT باید توی یک از دفترای شهر دنبالش بگردم، پشت شیشه خونه منو توی این پوزیشن ببینه. وقتی صدام کرد که مهر گفتن بیاید توی اون خونه برای حرف زدن، گفتم باشه و فکر کردم نیازمند اینم برگردم به جین، لباس زیر، موی جمع شده و یک استایل غیر کاری اما معقول تر. 

*

گفتم برای اقامت تهران و انجام این پروژه مشترک می تونی یک هفته ناردونه بمونی. براش کلید خونه رو گذاشتم کنار. وقتی رسید نیمه شب بود و من نشستم بودم suit می دیدم. کجای ماجرا بودم؟ که آیا هاروی باید با دلش برود یا همین که نامه استعفای دانا را برداشته و سراسیمه رفته خونه پائولا یعنی برایش یک کشش دوطرفه تمام شده؟ براش توضیح دادم من دارم suit میبینم و این را برای مدیریت نیروی کار و خودم توی دفتر نیاز دارم. بنابراین لوبیا پلو با ته دیگ نون و ماست توی مطبخ ناردونه هست. می تونی بری و توی یک کاسه سفالی برای خودت شام دیر وقت بکشی. چون یک هفته می خوای بمونی پس بهتره خودت سوییت رو بشناسی و بدونی این کابینتا و یخچال و گاز و ... اگه تو بخوای می تونن مجیک باشن و اگه نخوای نه. پس خودت بخواه و پیش برو. چند دقیقه بعد دیدم داره لوبیا پلو می خوره منم بساط فیلمم تموم شد. 

*

دلم می خواست برم از آهن بیرون. شب گرم تابستون بود. نشسته بود لب پنجره و داشت سیگار می کشید. یه طوری مانوس با پنجره که انگار خودش ساخته اونو. گفتم باید برم بیرون خونه راه برم. شاید یه سری کافه نشینی توی اکباتان. دوست داشتی بیا. لباس پوشیدم و اومد. از یکی فال حافظ خرید و داشت می گفت صوفی رو معنی کردن برای یه خارجی چه دهنی ازش سرویس کرده. منم داشتم فکر می کردم همه جا بوی علف می آد و برای سمینار آخر هفته م باید چی بگم در جواب اینکه اگر نمی ترسیدم همین الان توی زندگیم چکار می کردم؟ 

*

میکروفون توی دستم می لرزید یا صدام توی میکروفون یا چی رو نمی دونم. این صدا می پیچید توی سرم و می لرزید که می دونی باید شروع کنی به از دست دادن؟ می دونی ماها از بچگی فقط یاد گرفتیم بدست بیاریم و این یعنی موفق شدن؟ توی از دست دادن موفق شدن می دونی لازم داره که آماده باشی برای اینکه ببینی دونه دونه مدالایی که درآوردی از گردنت و گذاشتی زمین رو یکی دیگه برداشته و داره می ندازه گردنش و تو داری ریش ریش شده می میری؟

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر