ساعت 11:47
تلفنم داره زنگ می خوره
تازه کارام تموم شده
نشستم روی کاناپه با زیر انداز توسی و کوسنای توسی
فکر می کنم داره زندگی آروم می شه با زنگ شب که صدای تلفن می آد
بر می دارم می گم از پرواز زنگ زدی چی بگی؟ می گه که دیوونگی کردم و نرفتم!
خوب؟
می گه دلم می گفت باید شهر را ترک کرد.می خندم و چند دقیقه بعد فکر می کنم خوب طلوع ببینم. اوهوم؟ همونجا که دلم می گه.
مت یوگا و چادر و کوسن سفری و لباس گرم بر می دارم و می زنم از خونه بیرون.
نرسیده به طلوع یه جایی هست که می تونی پیاده شی و اِنریکه بخونه لوکو رو تو باهاش کیزومبا برقصی. می تونی بالای ارتفاع برقصی و فکر کنی کارپه دی اِم یعنی این. موهاتو باد ببره و باد سرد بپیچه توی تنت.
صبح از بالاترین ارتفاع قدیمی ترین قله زندگیت طلوع رو ببینی. ابی هم داره بلند می خونه طلوع کن
بعدش بری ببینی خونه بچگی هات مونده زیر جاده و ازش فقط سنگ چینای دیوار حیات باقی مونده. اما چقدر؟ حتی از قد تو هم کوتاه تر! فکر می کنی در خوشبینانه ترین حالت یعنی تو از دیوار بچگیهات بزرگتر شدی و به ویرونی خونه و جاده فکر نکنی.
یه رستوران چوبی روبه یه منظره خارق العاده با پنجره های قدی دایره شکل پیدا کردم و نشستم صبونه مو خوردم. آیا این لحظه را زندگی عزیز ننامم؟