۱۴۰۲ آذر ۴, شنبه

 پاک نمی شود!
نه می شود وایتکس بریزیم چیزی که دلمان نمی خواهدش پاک شود و نه می شود وایتکس بریزیم حال ما تمیز شود. 
چه باید کرد آقای ابی ؟ 

آنا گاوالدا یک کتابی دارد به نام "من او را دوست داشتم " که در تمام جابجایی های اندک زندگی ، آن را در قفسه کتاب ها حفظ کردم و به جعبه های خداحافظی نفرستادم. 

چرا ؟ 

قصه اش در من ناتمام باقی ماند . شبیه آخرین خداحافظی آناستازیا با هود در سریال بانشی! وقتی نتوانست او را تمام کند ( بُکُشد ) برگشت و با او خوابید( انگار خودش را کشته باشد). 

بهتر است بگویم من با قصه کتاب نا تمام مانده ام و البته حالا کم کم به این نتیجه می رسم که همیشه ما با یک آدمی یا موضوعی نا تمامیم و دلمان برای برگشتن به او تنگ می شود. 

قصه کتاب این طور بود که مرد و زن در فرودگاه یا هتل های مختلف جهان هم را ملاقات می کردند و قصه با هم بودنشان را سر می کردند. همین! بی هیچ ادامه ایی در رابطه. بی هیچ رسمی و اسمی. 




۱۴۰۲ آبان ۲۸, یکشنبه

برای همه چیز هایی که نداشتنشان را زندگی کردم و می کنم سیگار دوم را روشن کردم. غروب از شهر شروع شده بود و خودش را کشان کشان کشیده بود تا پایین جاده کوهستان. احتمالا کمی دیگر تاریکی تمامش را می ریخت توی خانه. 

موسیقی پخش می شد ولی نمی دانم چی! خودم را رساندم به تخت توسی تا بتونم به قرار تلفنی م مسلط باشم. یاد بابا افتادم! لعنتی. یادش را چطور از شهر کشانده بود اینجا ؟ شاید سنجاق سینه شده بود به غروب. 


یاد هر کسی می افتادم یک سیم خاردار توی گلوم می رویید. حتی یاد سبزی فروش پایین محل که شب تصادف کرده بود و ضارب فرار کرده بود. 

تماس تلفنی را زودتر از همیشه تمام کردم. زمین خیلی می چرخید. حتی سُر می خورد. خودم را رساندم تا دوش و بعد توی مغزم تکست کردم ویش یو ور هیر. برای آدم درستی نوشتم ؟ اصلا فرستادم؟ 

تا حالا درگیر کِش اومدن زمان شده بودم اما زمین نه . من می رفتم جلو، زمین می رفت جلوتر. همه چیز دور بود و دورتر می شد. اما زمان؟ نه ! زمان انگار نبود! 
در زمین بی زمان گیر افتاده بودم.