۱۳۹۱ بهمن ۱۱, چهارشنبه
۱۳۹۱ بهمن ۱۰, سهشنبه
درنیمه های تاریک روشن اتاقهایی که پنجره هایی بسته دارند
در مقابل آینه های قدی
شاید !
نه !
باید جایی از زمین باشد که دراز بکشی روی تن معشوقه ات
روی امن ترین قلب دنیا
جایی که تپیدن قلبهایش فالش نمی رود
جایی که فاصله صدای فریاد نیست
جایی که آینه های قدی اش زیبایی دو تن فرو رفته در هم را به رخ دنیا بکشد
جایی که آروم در گوش هم بگویند
فقط از هم
از لرزش هم ...
جایی که ادمهایش دعا می کنند ساعتها خواب بمانند
و درها بسته شوند
و حبس بمانند
با خودم هی تکرار می کنم جایی هست .من می دانم !
۱۳۹۱ بهمن ۹, دوشنبه
داستان های باور نکردنی
داشتیم داشته های امسال رو بی اینکه حواسمان را پرت نداشته های امسال کنیم از داشته های پارسال سوا میکردیم .یک کمی زودتر از اینکه اسفند توی کوچه و خیابونها پهن شود .اول اسفند تا سی ام اش را به همت سال کبیسه اگر بشود وقت گذاشت هر روز رفت بازارچه ی تجریش و میون بوی سمنوی عمه لیلا و بساط سبزی فروش ها قدم بزنی به نظرم خیلی اسفند خوبی خواهد بود .خوب برداشت بقیه در مورد زندگی شخص من توتالی اینجوری بود که کاش نحسی امسال تمام شود ! اما نه ...
داشتم توی تاریکی صبح زمستونی بهمن زیرگذر را می پیچیدم و می گفتم من راضی ام به هر چی که پیش اومد و اینکه انسانها خیلی سخت اند .وقتی خدا بهشون درد و دوری عزیز و ... می ده بعده یه مدت بهش عادت می کنن . عادت کردن بدترین حالته ممکنه البته .در مرحله ی بعدی می پذیرن و یا حتی خدارو شکر می کنن ...
هنوز از منبر پایین نیومده بودم که یه صدای ریزی مثل سنگی که لای چرخی گیر کنه وادارم کرد شیشه رو بدم پایین و توی خیابون بعدی بزنم کنار و پیاده شم و ببینم پنچره ... هنوز به این فکر نکرده بودم که خوب حالا چکار کنم که یه ماشین پلیس نورش تاریکی صبح رو قرمز کرد و من فقط باید زحمت بلند کردن دستم رو می کشیدم ! بله درست فکر می کنید .زحمتش را کشیدم و ایستادم کنار و بیرون اومدن خورشید رو از لای ابرای آسمون نگاه کردم . من فقط باید وایمیستادم تا خورشید بیرون بیاد ...
۱۳۹۱ بهمن ۸, یکشنبه
۱۳۹۱ بهمن ۷, شنبه
۱۳۹۱ بهمن ۳, سهشنبه
نامه ای رنگی برای زس
زس
حواست هست آدمها یکهو چه رنگ می گیرند توی زندگی هم و یکهو انگار وایتکس ریخته اند روشون و رنگ می دهند ؟ تا بخواهی تشت ما رنگی ست .رنگ بازی ای شده اصلن . زس حتی می توانم برایت خودکار رنگی بسازم و هعی نامه های رنگی بنویسم .تو که می دانی من چقدر دیوانه ام ؟ زس ، دلم می خواهد نامه هایم سرو ته نداشته باشد تا هعی چند بار مخاطب آن را بخواند .تا از آن خسته نشود .تا من رو حدس نزند. تا من را با روزمرگی اش جمع نزند .زس من تازگی رو دوست دارم .دوست دارم بروم کافی شاپ های تازه ی میرداماد و با هم هعی روی میزهای تازه بشینیم و حرف بزنیم . زس ، حتی امروز عطره تازه ای زدم . روبرتو فلان است اسمش.چه اهمیت دارد ؟ حالا عطر زدن توی کشور ما در سال آینده کلی کلاس و مایه داری محسوب خواهد شد . زس از غذا ها بگو برایم . بگو ببینم در پنجره ی کنج اتاقت چه می گذرد ؟ از دیوانه های شهرتان بنویس .من عاشق دیوانه هام آخه .
۱۳۹۱ بهمن ۲, دوشنبه
ایرج مهدیان
بعضی از نوستالژی های ما نسل قبل از انقلاب هستند که پدر و مادرهایمان با آنها عاشقی کرده اند و دل داده اند و دل کَنده اند . من به چشمهای خودم شاهد بودم بابا چطور با این آهنگ چشمهایش را می بست و با فرودهایش چه سقوطی می کرد و به فراز هایش لنگان لنگان دلش را می رساند ...
۱۳۹۱ بهمن ۱, یکشنبه
روی تخت دراز کشیدم یاد لاله می افتم که پایش را کرده توی گچ و استراحتشه .من پام توی گچ نیست. میشه جایی را که دکتر نمی بیند دردش را گچ گرفت ؟( سلام ای غم و دل سوخته ی عزیز کارما جان ) .سرم را روی تخت چرخدار اورژانس می چرخانم به راست که مامان اشک هامو نبیند .اما خوب او بیشتر از هر کس دیگری ( هیچ کس دیگری بالای سرم نیست !) می داند لحظه ی خری دارد بر من می گذرد. چند نفر از همکارهایی که نمیشناسم دارند تشکیل پرونده و کارها را می کنند .دیدید آدم یک هو چه بی همه کس می شود؟ این اتفاق خیلی جنس سونامی دارد .یکهو می زند همه دوست و آشنا و یار و همدمت را می برد .خوب کاریش نمی شه کرد ! فکر می کنم ساعت حول سه بعد از ظهر می گذره که پرستار سرنگ مُرفین رو فرو می کنه از بیلبیلک روی دست توی رگ. مُرفین گرفته اید حالا ؟ یک داغ می شود بدنتان .می سوزید و رگ دستم انگار دارند میله ی سرخ می کنند توش .داد می کشم خیلی با حیا و بی صدا و بعد منگ می شوم . از تنهایی و نبود آدمک های تزئینی انبوه واری که چنبره زده بودند روی زندگی م راضی ام .درد دارد . مثل همین مُرفین اول و دومی ... اما خب عادت می کنی !عادت !
من پی بردم به چی؟به اینکه آدم قرارهای اول نیستم .اینکه تو چی بودی و از کجا بودی و رنگ چشمت به کی رفته و آسمون و ریسمون بافتن و توضیح خودم به نفری که بار اول می بینم نیستم.پس هیچ وقت نمی تونم سر هیچ دیت اولی برم و موفق خارج شم .به نظرم یک رولی بگذارند برای آدمهایی که از یک جایی همدیگر را میشناسند.اصن طرف را بی سوال و جواب از خودش بشناسند جذابتر و دوستداشتنی تر است .
۱۳۹۱ دی ۲۷, چهارشنبه
خودت هم ميداني اين بيخبري، اين سراغ نگرفتن، از آن كه رفته است، از آن كه برده شده است، تنها يك مكانيزم دفاعي بدوي است. همان چيزي است كه به آن ميگويند مثل كبك سر در برف فرو بردن. واقعيت اين است كه دلت برايشان تنگ است. چه سراغشان را بگيري، چه نه. هم آن كه حالا زيرِ خاك است، هم آن كه در تبعيد است، هم آن كه در سفر است و هم آن كه هجرت كرده، تو اصلا بگو همان كه چهارتا كوچه آن طرفتر است...+
۱۳۹۱ دی ۲۶, سهشنبه
وقتی توو فکر شام بود...
رسیده ام خونه ی مادری. کسی نیست . سفارش خرید را به دختر خونه داده ام و تا او برسد فیله ها را برای بخش پیش غذا می پزم . یک جور کلافه ای دارم با کاغذ ها دست و پنجه نرم می کنم که بسیار پُر واضح است که بساط شام امشب را برای کمک به حالم ترتیب داده ام .
دختر خانه رسیده و فر را گرم میکند و بعد ظرف چیدمان شده را می سپارد به خدای فر . نور زرد درون گاز بسیار مرموزانه و پورن وار درون گاز ها تعبیه شده .به نظرم نور زرد می تواند هر قازقولنگی را زیباتر جلوه دهد . کمی بعد تر که دختر می رود شعله ی بالایی را روشن کند تا ترتیب رنگ آمیزی طلایی پنیر ماجرا را بدهد ، راه می افتم در مطبخ و برگهای کاهو را که با حساب و کتاب پیچیده مخلوقشان باز می کنم و می شورم .چند برگ کافی ست .قرار نیست کاهو بازی راه بیندازیم که ! بعد تخم مرغ پخته شده را پوست می گیرم و فیله های مرغ را به اندازه های باحالی خرد می کنم .بعد گوجه ها را می شورم .بعد ده ثانیه با گوجه ها حرف می زنم .به نظرم گوجه ها زن هستند . ظریف و خانم و دلربا... خوب وقت آن رسیده قارچ های ورق ورق شده ، فیله ها ، کاهو های دفرمه ، گوجه ها ،فلفل دلمه ای ، تخم مرغ های حلقه ای با گوجه ها دوست شوند .ذرت و پنیر ماجرا را هم می ریزیم و سُس قائله را ختم می کند .راستش دلم خواست همراه روغن و ادویه های سالاد ،قرمزی ِ لبو را هم مزه مزه کنم . غذای دختر خونه عالی بود .ما را حلال کنید .
نامه ای نه چندان کوتاه برای زس
زس، امشب با تنور می خواهیم شام بپزیم .این کار رو به خاطر رفاه حال خودمان می کنیم . رفاه حال یعنی تدارک کمی خوشبختی. قرار شده تنور برایمان غذا و من پیش غذا بپزم .سعی میکنیم در تمام مدت حرف های شادی بخش بزنیم . چون که می دانی ؟ شادی سخت دست و پا می شود اینجا . (اونجا چی؟) بعد شام هم سخت دست و پا ... یارانه ها هنوز همان مقدار قبل است .(راستی یارانه ات را بگو دلار کنند برایت بفرستند .خودش غنیمت است ) .راستی زس ، ما به یاد اون شب که دور هم جمع شده بودیم و هفت کثیف بازی کرده بودیم و شام یکی از بچه ها را تو سفارش نداده بودی گاهی آخر غذا گلریزون می کنیم . کلن واژه ی گلریزون را به نام تو در وسط دلمان ثبت کرده ایم .
۱۳۹۱ دی ۲۵, دوشنبه
۱۳۹۱ دی ۲۴, یکشنبه
:گریه کن،گریه کن،سبک تر شی
.
روزها،روزهای ِ غمگینی ست
کمرم زیر ِ بار ِ عشق...شکست
زلزله اتفاق ِ سنگینی ست!
عاشقت هستم و ... نمی گویم!
همچنان بر مدار ِ تکراریم
زلزله، عشق بود یا نفرت؟!
دیر یا زود... زیر ِ آواریم!
.
.
.
محسن امیری مقدم +++
روزها،روزهای ِ غمگینی ست
کمرم زیر ِ بار ِ عشق...شکست
زلزله اتفاق ِ سنگینی ست!
عاشقت هستم و ... نمی گویم!
همچنان بر مدار ِ تکراریم
زلزله، عشق بود یا نفرت؟!
دیر یا زود... زیر ِ آواریم!
.
.
.
محسن امیری مقدم +++
اشتراک در:
پستها (Atom)