زنگ می زنه. بهانه فراوان دارد. می پرسه خوبی؟ هیچ چیز در بساط ندارد. شبها که کسی نیست می شه بهش فکر کرد. می شه رد نگاه غمگینشو دنبال کرد و بهش گفت لعنتی می دونم داری آه می کشی. می شه با چند تا جمله صدای خنده شو درآورد حتی چشاشم پر از اشک از خنده شه. می شه زبری نگرانیشو پای فاکتورها روی تنت لمس کنی. چند نفر آدم سراغ دارید توی زندگیتون که اگه برن زیر صفر می تونید باهاشون باشید؟ چند نفر سراغ دارید که همه چی دارن اما اگه همین الان شما باشید و اون و دنیا حس می کنید قفس یعنی همین؟
۱۳۹۲ دی ۱۰, سهشنبه
۱۳۹۲ دی ۹, دوشنبه
از روزهاي سخت
دلم مي خواهد خودم را با اين سوال التيام ببخشم كه آقاي اوباما شما هم مثل امروز من روزهايي داشتي كه توي ترافيك سرت رو روي فرمان اتومبيل خود بي توجه به محيط گذاشته باشي و دست شسته باشي از اميد؟ لطفا بگو بلي. يك زن مشرق زمين به اين بله حضرتعالي نيازمند است. نه براي خر شدن بلكه براي سلف تراپي. دروغ چرا! اكنون هيچ فرد مناسبي جهت تراپي سراغ ندارم. بهتر است بداني اكنون اينجا معني "دير زماني است" را مي دهد.
زن مذكور بيست و چند سال سن دارد. براي زندگي اش ماموريتي جز اثبات خود نداشته. طفلك خيلي كله شق است و زير بار هيچ ترحمي هم نمي رود. پس مردانه به موضوع نگاه كن. با همه هستم.
هيچ وقت لذت بي خيالي سر كلاس درس دانشگاه را تجربه نكرده. چون هميشه كاري داشته تا براي رسيدن به آن عجله معني داشته باشد. هيچ وقت به پشتوانه تاييد و تمجيد و حساب بانكي پدرش كسب مدرك نكرده و نامبرده هميشه و هميشه و هميشه از ديدن نوازشهاي فرزند و پدر گريزان بوده و آخ به چشمهاي دروغگويش كه قرار را بر فرار متحمل شده اند.
نامبرده روز اول دبستان در مدرسه جا مانده و يادشان رفته بروند دنبالش؛ از خيلي قبلن تر از اين حوادث شخصا به فراگيري سلف تراپي پرداخته. زن هميشه در آينه چهره دختر بچه چهار سالهاي را مي بيند كه در سلموني مردانه موهايش را به كوتاه ترين شكل ممكن علي آقاي رشتي مي زده و بچه هي از بغض چاق مي شده. لوس؟ هرگز نشده. در بزرگسالي حتي دلش مي خواسته آگهي بزند جهت رجوع به يك مبارز كه بتواند يك زن كله خراب را لوس كند.
اين زن امروز صبح خيلي زودش را با نان و پنير شروع كرده تا زودتر برسد و گزارشي براي مديرش آماده كند. بين ماشينها يك كاميونك جمع و جورش كرده( فقط سمند ها زور نمي گويند!). كارت ها را در اوج سكوت رد و بدل كرده و هي ساعتش را پاييده زير لب به خودش گفته فداي سرت. دير رسيده به تهيه گزارش. سيستمش وسط كار مُرده. دير رسيده به جايي كه ماهها براي اين روزش دعا كرده بوده، دير رسيده به داد بغضش حتي. وي حتي وعده ناهارش را با بي ميلي در ساعات عصرگاه روي ميز كارش ميل كرده. از روزهاي سخت هر آدمي ممكن است دير رسيدن باشد. دير به آرزوها رسيدن نفس گير است. گم شدن ها چي؟
۱۳۹۲ دی ۸, یکشنبه
۱۳۹۲ دی ۶, جمعه
يادمان بماند كه اگر روزي روزگاري رفتي و پشت سرت را آب و جارو نكردي و وقت دلتنگي هايت هميشه ته ذهن يك دوست بودي خيلي به خودت غره نشوي. يادمان باشد كه اگر كسي پشت خط تلفنت بود و تو رد تماس دادي آن آدم منتظر يك كال بك از تو مي ماند. شايد خيلي زمان نداشته باشد آن آدم و يادش رفته باشد اين او بوده كه هميشه حياط رابطه را آب و جارو كرده. شايد دستش بريده آدمي است ديگر. شايد تماستان براي هميشه رد شود. انتظاراتمان را با سطح رفتارمان متاسب كنيم كاش.
۱۳۹۲ دی ۴, چهارشنبه
۱۳۹۲ دی ۳, سهشنبه
۱۳۹۲ دی ۱, یکشنبه
ايام به كام
شد. نشستم وسط ماجرا. اما يك گوشه توي خودم نشسته بودم. داشتم حرف مي زدم اما سكوت كرده بودم. داشتم نگاهش مي كردم اما داشتم خيلي نگاهش مي كردم. با ذره بين. همان صحنه بود كه بارها چشمم را بسته بودم و خواسته بودم همين صحنه باشد.دستهايش رگ نداشت. سافت. آروم. حرف مي زد من حتي هجاهاي نگفته اش را مي شنيدم. خوبم بود همه چيز. از دنيا هيچ چيز نمي خواستم. همه چيز بس بود تا اينجا. حيف بود زمان بگذرد. حيف بود دلم بخواهد كمي جلوتر را ببينم. دلم چقدر خواسته بودش. چقدر بي هوا.
۱۳۹۲ آذر ۲۶, سهشنبه
۱۳۹۲ آذر ۲۵, دوشنبه
فصل سرما
هوا سرد بود. زنگ در را زدند. زن در را باز كرد از بيرون هواي سرد جا شد در خانه. دوست مرد بود. مرد چند ماه بود رفته بود. نان خريده بود تا صبحانه بخورند. سر ميز صبحانه ديد زن مهمان دارد. نا آشنا نبود. دست برد به يقه لباس زن كه از شانه اش سُر خورده بود پايين و جايي ميان بازو ايستاده بود. يقه را بادست گرفت و آرام بي اينكه مهمان ببيند گذاشت سر استخوان تر قوه زن. هوا خيلي سرد بود.
۱۳۹۲ آذر ۲۴, یکشنبه
كافه نشينيها
فكر كنيد بي اينكه عدد داده باشيم قرار را. دلمان خواسته بود خانم شيك را خوشحال كنيم. زس رسيده سركوچه منتظر است تا من بروم سوارش كنم پشت ماشين قايم شود. فكر كنيد اين همه نامه كوتاه براي زس، اين همه انتظار. اِ وا! پريد سوار شد. انقدر هيجان زده كه نشد بغل كنيم هم را. بوس؟ يادم نيست. خلاصه در عرض سه دقيقه تا خانم شيك برسد كل سال را مرور كرديم حتي موهاي خانم شيك را در تصورمان قيچي زديم. شيك رسيد سوار ماشين شد. با خودم فكر مي كردم اگر يكهو راجع به كارما يا مسابقات درون خانوادگي بگويد چطور قاه قاه نخندم؟ پرسيدم كُت آوردي؟ گفت عه يادم رفت. كوچه را پيجچيدم. با خودم فكر كردم يعني واقعا زس يك صندلي باهامون فاصله دارد؟ چرا مثل خورشيد از پشت صندلي طلوع نمي كند؟ پيچيدم توي خيابون اصلي. خانم شيك پرسيد بوي عطرم را حس مي كني؟ تا به حس فكر كنم زس در گوش خانم شيك گفت من اما حس مي كنم! خانم شيك؟ موهايش را چنگ زده، سرش را در آغوش گرفته و مثل نخود جمع شده از ترس. شاكريم كه در ماشين را باز نكرده خودش را پرت كند پايين.
يك روز اينجا نوشته بودم هي زس ما و پسر روستا مي رويم الواتي. حالا؟ زس هست، پسر روستا هم هست. همين ديروز با يكي از موزيك هاي آرام بعد از سالسا كلي ياد گل انار پايين پنجره ها افتاديم. همين امروز همه جمع شديم دور هم.
من؟ طبعا وقتي خوشحالم خيلي زيبا مي شوم. چيليك چيليك عكس انداخته ايم. كافه نشيني كرده ايم با كيك عسل و گردو و دارچين و كيك هويج. فرانسه و شير بوده. اصلن همه چي. يك جايي حس كردم عضلات بالاي گونه احتياج به گچ دارند بعد فكر كردم عه عه يك سال بود اينجوري غش نكرده بودم از كيفوري. هي هم گفته ام كره خر اندازه يك خر واقعي دلم برات تنگ بوده. اصلن خود همين من و بر زبان بودن چنين حرفايي يعني فيشينگ بودن.
خانم شيك،برآنم تا باز چنين تا نيمه شب از خوشحالي ذوق زده باشي. زس،ش ِ مال. لوك،مستمر باش.
۱۳۹۲ آذر ۱۷, یکشنبه
لحظهي پرواز نزديك است.
دوستي دارم مثل زس كه داره مي آد. خوب شادماني بي سبب وصف ندارد. همين كه آدم بداند رفيقش توي شهرش موجود است تا جمعه غروب بعد از تق تق اذان بيايد سراغش خيلي است براي من. دوست دارم كه در روزگار نزديكي مي رود. كجا؟ شهر خوب من! هر روز خيلي اميدوار پروازهاي خروجي را چك مي كنم كه امروز هم پريد و من نپريدم. جايي كه مي شود يك هتل معمولي گرفت و خودت را ببري همه شهر را دوباره ببيند. هيچ وقت نشد همه اش را ببينم. توي دفتر كشداره يادم باشه بنويسم يكي منو ببره شادمان ديداري كنم از همه شهر. آخ كه دلم در تك تك چمدان هاي توي بار استانبول گير است.
۱۳۹۲ آذر ۱۶, شنبه
۱۳۹۲ آذر ۱۵, جمعه
جمعه شده مثل قصه ها. عين توي فيلم هاي ماه رمضون ايران. كه همه شفا مي گيرند. همه بچه دار مي شوند. همه به اين باور مي رسند به چه ما خوشبختيم. بعد به خندهي هم قاه قاه مي خنديم. و گاهي حس مي كنيم قدم بعدي پايان همه تلخي هاست.
اول هاي مراقبه خونه من بود. بين كلاس به عيش مداوم تست پنير و گوجه و مخلفات عجيب و خوشحال مزين مي شد. اما يك جايي موو كرديم به يك خانه ديگر. پرده ها تاريك روشن مي شوند بنا به حال اهالي. عه چه قشنگ! چه كلام خوبي! اهالي. اي جونم شادم شد از اين لغت.
پشت شيشه حياط جنوبي گلدون و درخت و گربه داريم. همه گربه ها اسم دارند. حتي گربه هاي چند تا كوچه آن ورتر. اسم دوتا دوقلو را "اين و اون" گذاشته ايم. اين و اون از درز در هم رد مي شوند. اسم مادرشان طبعا آنها است.
رنگ خوب آبي حال آدم را مي سازد. شده گاهي چهار ساعت نشسته ايم. دلمان نخواسته ناهار جمعه را برويم خانه بخوريم. همه قانون گذار زندگي خويشند. قانون عشق من با بغل دستي زمين تا مريخ فرق دارد. آدم هاي هم شكل و هم فركانس به زور نظم دنيا كنار هم جفت مي شوند. باورتان مي شود از ته دل براي هم خوشحال مي شويم؟ از ته دلها! هر جور هم بخواهيد بر سرمان باريده از برك آپ هاي جدي و وصل و فصل هاي گهگاهي و بي خوابي هاي مداوم سه ساله و مريض هايي كه شنيده اند متاسفيم. رسما نشسته ايم سرنوشت مي نويسيم اصلا!
۱۳۹۲ آذر ۱۲, سهشنبه
روزهاي اول خيلي با هم دوست نبوديم. چند هفته بعد صدايم كرد كه گفته اند خط قرمز اعتمادي تو. گفتم شايد بگذاريم به زمان. زمان گذشت. چند ماه. پنج، شش... .يك روز يك گزارش گذاشتم روي ميز از آي پي هاي مجاز ملي كه در ساعت هاي مجاز زميني اختلالاتي بوجود آورده بودند به اسم من. خوشحال نبودم از سرم را بيرون آب نگه داشتن. اما آرام گذاشتم زمان بگذرد. امروز جزء روزهايي بود كه چند مركز از راديو قطع بودند. رفته بوديم جلسه. دكترها دور هم جمع و فكر مي كردند به مديريت بيمارستاني. وقتي داشت موضوع را توضيح مي داد ديدم چقدر بي هوا كشيده شدم توي رشته اي كه برايم ترسناك بود. آمار تعداد عزيزاني كه روي تخت عزيزي را از دست داده بودند و با خودشان گفته بودند "تمام شد، بدبخت ديگه كسي رو نداري" جايي ثبت مي شود؟
۱۳۹۲ آذر ۱۰, یکشنبه
يك مكعب مستطيل شيشه اي در ابعاد يك و نيم متر يا دو متر كنار يكي از ديوارهاي خانه است. از اولش دوستش نداشتم. شايد هم مي خواستم با دوست داشتن مرد مبارزه كنم. چرا؟ چون مريضم. چون ياد نگرفتم با دل خوشي هاي يك نفر سازش داشته باشم. دنده ي لجبازي را اما خوب بلد بودم جا بزنم. به هر حال ساكن شد مكعب مستطيل با تجهيزات مفصلش. براي بعضي ها نشان آرامش و براي آدم هايي هم بي معنا بود. ساكنينش را فيش ناميديم. برگردان فارسيش(ماهي) برايم معني ماهي قرمز كوچولوي هفت سين يا قزل آلاي سرخ شده ماهي تابه بود. بعد از آن اتفاق تنها چيز مشهودي كه از مرد در خانه ماند همان بود وبس. چند بار تصميم گرفتم ردش كنم اما نشد. خوب ابعادش خاص بود. يك جوري ساكن شده بود كه بعضي ها حالشان را مي پرسيدند. كه فيش ها خوبند؟ بزرگ شدند؟
آخري ها هم جور و هم خانه شده بوديم. يك زن و چند تا فيش. بگذاريم بگيم وقت خواب است و بقيه اش باشه براي بعد. بگذاريم زاناكس فرار كند.
اشتراک در:
پستها (Atom)