۱۳۹۲ بهمن ۸, سهشنبه
باید خودم را دوست داشته باشم. باید؟ دوست که دارم! از عمق تر. خودم را ببرم چند دست لباس زیر ست بخرم.رنگهای شاد.مشکی نه. زن ها وقتی کسی را دوست دارند کشو یا کمد لباس زیر هایشان را سرو سامانی می دهند. من خیلی وقت است اهمیتی نمی دم قرمز را با مشکی پوشیدم و حساب کتاب شورتی که باد ببرد خونه همسایه ام را ندارم.
زن ها وقتی خودشان را دوست دارند هر از چند دقیقه ای توی آینه خودشان را نگاه می کنند و بعد یک شکلک با مزه ای از خودشان در می آورند. من خیلی وقت از در آینه فقط دست کشیده ام به موهای سرم تا ببینم توی دستم می آید یا نه. معمولی است اوضاع به نظرتان؟ برای چه کسی اهمیت دارد کسی مارس شدن خودش را جشن بگیرد؟ کدام قانونی حقیقت شهامت تو را وقتی بطری رو به تو چرخیده فاش می کند؟
۱۳۹۲ بهمن ۵, شنبه
۱۳۹۲ بهمن ۱, سهشنبه
رسم داريم ما بنويسيم. دفتر هايي به اين منظور تهيه مي كنيم. ساليان درازي است. از يك جايي روال نوشتاري هي عوض شد. عكس هم مي كشيم. تصوير تصورهايمان را.
فكر مي كردم خيلي امر عادي طوري است( سلام زس، ساكنين شهرطور دوستت دارند) تا يك روز يك جايي موضوع از دستم در رفت و گفتم اون دفترم را هميشه با خودم دارم. همه سه تا شاخ در آوردند. خودم شك كردم به موضوع و رفتم سراغ دفتر مربع صورمه اي يه. ديدم نه بابا واقعي بوده همه چي.
پنج يا چند سال پيش نشستم نقاشي كشيدم كه مي خواهم توي كدوم خيابان شهر و چه جور اتاقي بساطم رو پهن كنم و شايد شصت روز بعدش رفته بودم مكان فوق. اسمش تابلوي آرزوها نبود و هنور هم اسم مشخصي برايش پيدا نكردم. دفترها شده اند برايم مثل صخره. دفتر ها را به ترتيب و با كمي فاصله اگر بچينم، مثل صخره هايي هستند كه من با آنچه از سرم مي گذشته پريدم روي صخره بعدي ايستاده ام و بعد كمي آن رو زندگي را بازي كردم و براي صخره بعدي خيز برداشته ام. اينكه جاي بعدي كجاست را هيچ نمي دانم.
پيدا كردن آروزهاي واقعي م واسم شده سخت ترين كارا. آرزوهاي من هي كوچيك و كوچيك تر مي شن. فكر كنم يك كم ديگه بتونم سنجاقشون كنم به موهاي كچلم. همه شمع ها رو مي تونم بي هيچ درنگي فوت كنم. به اينكه بتونم شمع ها رو با پسر بچه خوشگل كنار دستم شريكي فوت كنم راضي ترم.
دست ها...
كمي با زاويه جهان را مي ديدم. آدمهايي بودند كه پارسال نبودند. جالب نيست زندگي؟ كه آدمهايت هي با پارسال عوض مي شوند و تو فكر مي كني قرار بوده برسي اينجا. سال بعد مي بيني قرار اونجا هم نبوده. كم كم ياد مي گيري خودت را بسپاري تا سر هر قراري بروي. باور كن جاهاي بهتر مي روي تا وقتي هي پافشاري كني روي يك موضوع. از قرار، بنده نيز خودم را سپرده بودم. انگار روي رودخانه اي روان خوابيده باشي و آب تو را ببرد و ببرد و ببرد.
وقتي كسي را مي بينيم هيچ نمي دانيم قرار است تا كجاي زندگي مان باشد. باور نمي كردم يك روزي كسي را ببينم و توي سرم يك تيله بيفتد كه چه خوب است. داستان از اينجا شد كه كه آسمون اون شب پر از ستاره بود و ما توي كوهستان پر از ستاره اي بوديم كه بوي كباب راه انداخته بوديم و صداي خنده مان پشت علف هاي هرز را مي لرزاند. خيلي از ايني كه الانم دور بودم. طبعا او هيچ فكري نداشت چون من بانوي جواني بودم كه شايد حس كنجكاوي هيچ كسي رو جريحه دار نمي كرد.
دستهايم شاتوتي بود و انگشت اشاره ام رو به آسماني كه غريبه اي داشت داستان دب ها را برايم مي گفت و من انگار كوزه پر سكه اي را جلوي پايم شكسته باشند. زمان گذشت و شد داستان دستها. داستان دست ها تمام شد و رسيديم اينجاي بازي. يك چيزي كه هميشه از آدمها مي خرم، زمان است براي نگاه كردن دستهايشان. دست ها خيلي حرف دارند براي گفتن. من دلم به دست آدم ها مي رود. بعد هوشم با چشمهايشان بازي مي كند. زمان را دزديم تا دستهايش را حين پيچيدن ورق نگاه كنم. با سرمست تا دلم خواست نگاهش كردم. سرمست تر شدم.
۱۳۹۲ دی ۳۰, دوشنبه
كسي جايي منتظرتان است.
فكر كردم به او. كه زنگ بزنم بپرسم كجاست و يك سفارش بدم بهش و برم بگيرم. بعد ديدم نه خيلي مضحك است و حتي عابر هاي خيابان هم مي فهمند كه سفارش بهانه است و من فقط دلم ديدار مي خواسته. خيابان را پيچيدم پايين و به كُل بي خيال ماجرا شدم.
زن درونم به نوجواني پانزده تا هفده سالگي ام سفر كرده و دلش مي خواد كُنج اتاقي داشته باشد كه فقط به او فكر كند. يك زيلو و كوزه هم داشته باشد. زن درونم دلش مي خواست ساده موهايش را از پشت ببافد و خيلي قديمي دلبري كند. خوب من مو ندارم حالا، دلبر نيز هم! پس فقط دلم خواست وقت هاي خلوتي پيدا كنم كه به او و جزئيات كمي كه از او سراغ دارم فكر كنم.
چنر روز از اين تصميم گذشته. آرام راه خانه را مي رفتم. بي كه بدانم همه ي آن كسي كه اين روزها ضربان قلبم را آرام آرام، تند مي كند يك جايي منتظرم است.
۱۳۹۲ دی ۲۴, سهشنبه
۱۳۹۲ دی ۲۲, یکشنبه
منِ عاشق، منِ دیکتاتوری است که به مفاد هیچ عهدنامهای پای بند نیست. تحریم و جنگ هم کاری نمیکند. اما یک خوبی که دارد این است که آدم نمیتواند به خودش دروغ بگوید وقتی طرف کمرنگ میشود. وقتی این فکرها آدم را آزار نمیدهد…او هم میرود قاطی خاطرات نرم روی قالبهای کوچک یخ. +
۱۳۹۲ دی ۱۸, چهارشنبه
دلتان خواست گاز هم مي توانيد بگيريد.
خانم زاناكس يك جايي كَت مي پوشد و مي رود دفتر دانشكده پيش دكتر فيلان كه رئيس صداش مي كنن. بي كه وقت گرفته باشد. بي اينكه بترسد از آقاي وزير. گاهي حس كرديد دلتون از يك چيزي آش شله قلمكاره؟ ترديد نكنيد. رجوع كنيد به دل. دست به دامن رئيس و آداب اداري هم نشويد.
زاناكس رفت نشست روي صندلي و گفت مي خوام يك توضيحي بدم مبني بر اينكه زير آن چيزي كه الكترونيك امضاء مي كنيد را بخوانيد و مثل آدم لحاف دوز بشينيد پنبه ماجرا را بريزيد وسط حياط و بزنيد. دكتر گفتند باشه و بعد فوج آدم ها با پرونده خانم زاناكس آمدند دور ميز نشستند. خانم زاناكس را همه جا غير از اينجا پيدا كرده بودند، پرينت كرده بودند و در آخر هايلايت صورتي. خوب كه چي؟ زاناكس را مي شناخته اند؟ نه به خدا.
وقتي شما آرام و راحت با پيژامه راه راه داشتيد توي زندگيتان سوت زنان قدم مي زديد يك كسي هم بوده پاش توي گليم زندگي شما بوده. شما؟ هميشه فكر كرديد پا، گل قالي است. نگو نبوده.
هر جا توي مشت كسي يا كساني ورز داده شدم، قوي تر و سخت تر شدم. حالا يك جايي هم اول ماجرا صدام در اومده اما آخر ماجرا خوشحالي ام را توي چشم همه فرو كرده ام. به قولي زاناكس خودش رفت رخت ماجرا را شست و پهن كرد. گيره ام زد.
۱۳۹۲ دی ۱۷, سهشنبه
۱۳۹۲ دی ۱۶, دوشنبه
۱۳۹۲ دی ۱۵, یکشنبه
خانم شيك تازه سوالاش زده بود بالا. من سوالهام خوابيده بود. سوال درد نداشتم. تا ساعت قبل سوال از زير پلكم مي زد بيرون و لوك خيلي دور تر از من نشسته بود و خودش را روي صندلي تكان مي داد و جواب هاي من را شمرده شمرده مي داد. وقتي به راست مي چرخيد خيلي دور بود، وقتي به چپ خيلي نزديك! از روي مرداب ها تا آسمان برايم خيلي راه نبود و من آن آدم ادامه داستان هميشه نبودم. يك جايي آرام گرفته بودم و فقط مي خواستم در تختم تخت بخوابم. خانم شيك معتقد بود اين حق او نيست تا سوال هايش را سقط كند. من اما با گلهاي روي آب قرار داشتم. بايد مي رفتم.
۱۳۹۲ دی ۱۳, جمعه
از كار رفتم قصابي و گوشت تازه خريدم. شير و مخلفات قهوه هم. رسيدم خانه و گوشت ها را شستم و گذاشتم كف زود پز. بين شان حبه هاي سير و پياز خرد كردم و ادويه هم به مقدار مكفي. ليمو ترش تازه از يخچال را ورقه هاي دايره شكل و باريك بريدم و گذاشتم روي گوشت و نمك و فلفل تازه هم سابيدم و درش را بستم. با خودم فكر كردم ميرزا قاسمي هم داشته باشيم كاش؛ اما يك كم بعدش به اين نتيجه رسيدم نه. دلم مي خواست همه يك طعم را تجربه كنيم. يك طعم يونيك كه يك سال منتظرش بوديم. دوش گرفتم و به لحظه ملكوتي خروج از در حمام با حوله رسيدم. وقتي حمام را با بوي شامپوي بدنت ترك مي كني و به سالن با بوي ناب باقالي پلو با گوشت وارد مي شوي خيلي عرفاني است.
چند ساعت گذشته و زس و لوك رسيده اند. بي درنگ دور ميز نشسته ايم و با سالاد و پنير شروع كرده ايم. خيلي سرفرصت. لوك حواسش به ماست بادمجان بوده و هر از گاهي با قاشق كنار ظرفمان ماست ريخته. بعدتر طعم گوشت بي نظير كه برش هاي ليمو كار خودشان را كرده اند حسابي كيفورمان كرده. از آن شب هايي كه دلت مي خواسته از نردبان زمان بالا بري و دكمه پاز را بزني. از آن شب خوب ها.
به ساعت دوازده نيمه شب بوي قهوه فرانسه راه انداختيم و دور هم قهوه خورديم. سالسا هم كرديم حتي. ساعاتي از صبح هم بوده مثل بزغالههاي خوشحال از بوي علف در چمنزار. همه چيز آروم مي رفت كه آفتاب طلوع كنه. كمي نزديك به صبح لوك گفت ماه را ببينيم. ماه و ستاره هاي غرق در مه زمستان را. خيلي آروم صبح شد. تا فرداش همه چيز آروم بود.
اشتراک در:
پستها (Atom)