آسمان پر از ستاره بود. به وقت سه بامداد از ویلا زدیم بیرون و روی تخته سنگ سر کوچه نشستیم. همه مست بودیم و بوی الکل می دادیم. سوییچ را داد و نشستم صندلی عقب. سرم را تکیه دادم و چشم دوختم به آسمان. چیزهایی دیدم که هیچ کس ندید. هیچ کس نمی تواند رویا پردازی یک زن را که صندلی عقب نشسته و هیچ جا نمی خواهد برود از او بدزدد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر