صدای آسانسور بیدارم کرد. چرخیدم تو تخت و با پا یک جای خنک از ملحفه را پیدا کردم. همه دو شب گذشته حمله کرد به حافظه ام. چشمهام باز شد و آنها را بستم. چشم بستم. صبح آفتاب را دلم نمی خواست و پتو را کشیدم تا بالا و صدای تلفن را بستم و دلم خواست خواب بمانم. کاش همه این سالها خواب مانده بودم.
مردنخواست. چقدر نخواستن درد داشت. آیا همه اونایی که من نخواسته بودمشان هم اینقدر درد کشیده بودند؟ آنها هم هزار تا بغض را قورت داده بودند. چقدر خواسته نشدن درد دارد...
جای خنک دیگه ای از ملحفه را پیدا می کنم و پامو آروم می کشم روش. همه ی نمی زارم تنها بمونی ها، همه ی دوری ها می رن می رسن به جاده های دوری که منو توی خودشون گم می کنن.
همیشه رفته بودم زودتر از ترک شدن. ترس از ترک شدن داشتم شاید. اما این بار خلاف مسیر خواستم حرکت کنم. بایستم و با همه چلنج های موجود بگویم عشق قوی تر از ترس است. عشق قوی تر از باور و سنت است. دستهایم را بالا گرفته بودم و تکانش داده بودم که من را می بینی؟ منی که در آغوش گرفته ای بارها. مرا که در را پشت سرم هزار بار به ناز و ده بار به تلخی بسته ای و رفته ام.
می چرخم به راست. رو به دیوار. ای خدای درهای باز... از گوشه چشمم قطره ای قَــلت می خورد و گم می شود. حالا باید چه کار کنم؟ حالا باید از کجا چه چیز را شروع کنم؟ ایمَجین؟ من داشتم با هم بودن را ایمجین می کردم. حالا باید چه کار کنم؟ چقدر قدرت می خواست همانطور بی حرکت روی تخت کنارت دارز بکشم و حرف هایت را گوش کنم و چقدر تو آرام و منطقی بودی، آخ که من را طوفانی از درون فرو ریخته بود. تو مرا خیلی قوی بار آوردی. همانطور که گفته بودی اگر بقیه چهل درصد کارهاشونو باید خودشون انجام بدن تو باید نود و پنج درصد خودت باشی حالا هم باید خودم می بودم. دست بردم توی کیف و از امتداد پاها، از فاصله قدها، از نور، از دستهایت ، ازپاهایم عکس گرفتم. چقدر همه ستودنی های رابطه در این کادر بودند.
مساله ای که نمی فهممش یک فشاری است که از گلویم به چشم هایم به ناگهان منتقل می شود. کجا؟ همین حالا، وقت مسواک ( آیا می دانستید وقتی دارید مسواک می زنید همزمان نمی توانید یه دل سیر اشک بریزید؟! مثل عطسه کردن با چشم باز) وقت بالا کشیدن موکتیل با نی و هر وقت لعنتی ِ دیگری. این فشار برابر نیست و آن حجم نا برابری که از گلویم به چشمم نمی ریزد، روی قلبم سنگینی می کند. یک هاله ای از بغض که به اشک تبدیل نشده دور قلبم را دارد می گیرد و ای کاش می توانستم قلبم را از سینه در آورم و همه حالش را فوت کنم و خوبش کنم و برگردونمش به سینه. کسی که داستان رفتن ها و برنگشتن ها را بلد است لطفا صدای من را که اینجای جهان از بغض در بالشم فرو رفته ام بشنود و معادله برابری جهان را برایم ثابت کند.
ترس از آبرو؟ دیگر ندارم. حتما روزی زنی انقدر کسی را خواسته بوده و نخواسته شده بوده که سنت گفته مردی اگر تو را بخواهد در خانه ات را می زند و از آن روز برای این حالی نشدن رو به این سنت در جهان میل کرده بودند. خوشحالم که انقدر صادقانه ترس های مان را توانستیم هر دو به یک پرده زل بزنیم و بگوییم. خوشحالم که حالا می دانم از دل سوزی هیچ کداممان برای رابطه مان تصمیم نگرفتیم. یکی کله شق تر بود و یکی مثل همیشه عاقل تر. دست چپم را می گذارم روی شانه راستم و خودم را دلداری می دهم که می دانم سخت است اما سخت تر از دو سال بعد نیست. می دانم که چند روز بعد کمی بهتر می شوم، فقط کمی چشمهایم ورم می کند و کمی بی ذوق تر از همیشه چمدانم را می بندم و تا فرودگاه سرم را تکیه می دهم به صندلی تا هیچ نگاه بار آخری به این شهر نکنم. ندیدن و رفتن مگر بهترین انتقام نبود؟
پ ن : از دور اما نزدیکی مخاطب تنها یک بغل خیلی دور می ماند و بس.