خوابیده ام. در امتداد افق. متقاطع با شمال. جمع شده ام زیر لحاف توسی. همه پاییز به دلم نشست این انتخاب. امروز نشستم روبروی حرفهای خودم. تا همیشه خودم را از زبان بقیه می شنوم. حتی اگر کسی داد بزند گوسفند جان! تنها بودن و تنها زندگی کردن یک رسم و شبوه عجیب می شود. انقدر که تخت و خیالت را با پیچ جاده ها فقط عوض می کنی. من همه شب هایی را که از تخت کندم توی تاریکی به سمت مقصدی که نمی دانستم کجاست رانندگی کردم. امروز بیشترین روز تنهایی است تا امروز و جالب اینجاست فردا بیشترین روز است. من از فردا فقط این شمارش را می دانم. همش می دانم که هیچ چیز نمی دانم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر