۱۳۹۵ اردیبهشت ۳۱, جمعه

سه ساعت رفتم و برگشتم طول استخر را. کتفم افتاده بود از خستگی و نفسم کم کم داشت دیگه بند می آمد. برگشتم دیدم صاد از بند زند زده به سین. دلم ریخت. موهایم را تم دار جمع کردم و از سالن شنا خارج شدم. هوا ابر و غم داشت. تعطیلات نزدیک بود و گرگ به گله زده بود. به سین گفتم می شود با ماشین خودم مرا به خانه ام برسانی و مرا ترک کنی؟ سوییچ را گرفت و تا خانه من با دستم راهی را که صد بار تا حالا آمده بود نشانش می دادم. آدم گاهی یادش می رود بعضی ها چقدر درون من خانه دارند... چقدر ساکن اند... 
باد و طوفان شد غذای مختصری زدیم و سین هم مرا ترک نکرد و با هاید شهر را ترک کردیم. خانه باغ امن ترین جاست. حالا که هوا هم ابر دارد و هم غم ... حالا که اردیبهشت از روی من تاخت و گذشت بهتر است خودم را ببرم توی بهشت جا دهم. هوا گرگ و میش است که می رسیم. صاد از بند به سین زنگ زده باز. چرا گاهی هیچ صدایی از پشت هیچ میله ای رد نمی شود؟ چقدر زمانه بی خبر آدم را از روی تاب پرت می کند پایین. من فقط می دانم اینجا سرسرای درخت های گردو و رز های سفید و سرخ و جیگری و آلو و سبزی و سبزی و سبزی است. پرده ها را پس می زنم و توی تراس زغال روشن می کنم. صندلی غولم را هم با خودم برده ام. لم می دهم روی آن و کتابم را باز می کنم و به تمام سطرهایی که دست هیچ ناشری به آن نرسیده فکر می کنم. بوی زغال و چوب تازه گردو و بارون می آد... شب زده؟ آره زده. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر