۱۳۹۵ آذر ۸, دوشنبه

بافت توسی شل رو از روی رگال برداشتم. کیت فیس تایم کرده داره پیانو می زنه برام. من نشستم وبلاگ می نویسم. سین عکس فرستاده لب آبه نشسته با شوکا رو به دریا . حالشونم خوبه. دنیا خیلی نرمه یواشه. همه آدمایی که توی زندگیم بودن خیلی دور از من دارن زندگیشونومی کنن و حالشونم خوبه. چه خوبه صدای پیانوهه ...
 بافت توسی شله رو از روی رگال برداشتم. دلم خواستش برای روزای سرد. می خوام این روزا سرمو فرو کنم توی زیر گردن خودم. برم خونه باغ شاید. توی پاییز کِش بیام. همه شهر رفته از من.
چند دقیقه بین خط بالا و این خط زل زدم توی صفحه گوشی. حواسش به خودشه. داره می زنه ریز و یواش. انگار داره روی یه چیزی توی زندگی تاکید می کنه. صدایی که از ساز می ده این حس رو می ده بهم. آدما می تونن همو داشته باشن. از خیلی دور، از خیلی نزدیک...


۱۳۹۵ آذر ۷, یکشنبه

اون روز که برف می اومد رو می خوام بنویسم که پارک ملت رو زیر برف دیدم و از سوز برف و باد و برف اصیل چپیدیم توی صفویه. اون روز ...
چقدر همه چچیز عوض شده اینجا. انگار چند ساله نبودم. بالاخره می رسم به اینجا هر جا که باشم. یادم افتاد توی هتل استانبول که بودم یه غروبی بود خیلی دلگیر بود. من نشسته بودم بیدار روی تخت و غروب رو می دیدم.... زندگی اینطوریه که دارم بر می گردم بهش. زندگی افقی و رگ گیری کم کم تموم شد و من بودم که با مقاومتم قوی ترش می کردم و خودمو روی تخت شکست می دادم. حالا بهترم. وقتی برگشتم اوضاع بر خلاف میلم و مطابق میلم به شکل عجیبی از هر دو گونه را داشت و معاشرانم را عوض کردم. مثل آدمی که بر می گردد از جدایی تا دوباره به آفتاب به نور سلامی دوباره بدهد. کم بد قلق نبودم. کم غر نزدم اما بالاخره همینی بودم که بودم. همیشه که آدم نباید دو نقطه دی باشه. تا برسم به همین نتیجه کلی وقت برد و کلی به باخت دادم خودمو. خواستم ده خط بنویسم که فقط بگم برگشتم. تموم.

۱۳۹۵ آبان ۱۶, یکشنبه

اینطوری شد که الان راحت ترم. از اینکههمه ی روز حواسم بهخودمه و مهم نیست اطرافم چی می گذره. امروز هارد رو خالی کردم . سالها بود جمع شده بود. می خوام برم روی آب خونه بسازم. 

۱۳۹۵ آبان ۱۵, شنبه

همه ی این روزها به فاصله چند سانتی متر کمتر از ده سانتی متر می تونستم برم به راست. به چپ اما نه. لوله کش می آمد و نفسم می رفت. زندگی آدمی بند همین دم هاست. تا دم بعدی شاید بند لوله ای باشی. چقدر تنها بودن با عجز خودم کمکم کرد تا بتونم جرات داشته باشم با عینک واقعی آدم های اطراف رو ببینم و از پوسته ی انکار و پذیرش زورکی آدمها بیام بیرون و با کلفت ترین ماژیک دنیا خط بکشم دورشون و تموم. 
همه ی سحر هایی که از شیشه پاییدمشون تا بزنن به آسمون، واقعی ترین سحرهای زندگیم بودن.