۱۳۹۵ دی ۴, شنبه
به خانه نرسیدم خیلی وقته انگار. شب ساعت چند دقیقه به بامداد می رسم و روی کاناپه لوبیا پلو گرم می کنم می خورم. شور انداختم امسال و کیفیتش عالی شده. خیلی خودم به خودم می بالم. آخرین بار که شور انداختم ، اولین بارم بود. فرداش برای همیشه زندگیم عوض شد. خانه را ترک کردم با همه عشقی که به مرزه ها و شیودها و ترخونهای توی دبه داشتم. با همه ذوقی که فلفل های قرمز رو ریسه کرده بودم و اویخته بودم... یا همه خیارشورها منزل را به تلخی پشت سر گذاشتم... آه ای زندگی خیلی خری...
صبح زود ساعت موبایل را خاموش کردم. از انباری بوت مشکی مو برداشتم و دامن کوتاه مشکی و تاپ گوجه یی دلبرمو. شب می خوام خودمو ببرم بین اون همه صدا. نه که الان دلم بخوادش. در راستای اون همه کُنج خونه و زندگی جدی می خوام برم که شوخی بگیرم همه چیو. دیشب وقتی از آخرین میتینگ بر می گشتم خانم لوپز بهم گفت سخت نگیر...
۱۳۹۵ آذر ۳۰, سهشنبه
خیابونهای فردای یلدا خلوته. همه خوابن هنوز. انگار شهر واقعا خیابون استقلال بوده و تا صبح بیدار. من از یلدا می ترسیدم. وقتی ناردونه رفت به این فکر کردم یلدا چه غمی داره. اما کمی بعد تر که جدایی سایه انداخت روی غم رفتن ناردونه، فهمیدم دیگه غم نداره، حالا دیگه ازش می ترسم. از بلندی شب یلدا می ترسیدم...
سین سال اول برام ترسش رو قورت داد. منو برد بزم و حافظ خونی و ... . اما ترس که با یه ضربه نمی میره. دیروز یادم اومد دیدم حالا انقدر این ترس رقیق شده توی زندگیم. می دونم یه شبیه فقط یک دقیقه طولانی تر. مثل تمام شبایی که دلم میخواسته کسی باشه و نبوده. خیلی رقیق... الان که دونه های قهوه رومی ریختم توی آب و بعد قهوه از هم می پاشید و توی آب رنگ پس می داد، دیدم چه شبیه همون ترسه شده... رقیق ... اما نه که رنگ قهوه خیلی واقعی باشه و نه که رنگ آب بشه مثل اولش! یک همچین حالتی.
۱۳۹۵ آذر ۲۸, یکشنبه
وقتهایی که نداریم حسرت داشتن و یا آرزوی داشتن ما رو سوق می ده به جُستن. دو نفری های خانم زاناکس رو یادتونه؟ اون موقع ها زاناکس واسه خودش یه شب من داشت از همه دنیا...
خونه مادربزرگم توی تهران یه جایی شبیه عشرت آباد مستر بکس که توی آشپزخونه اش یه پوستر از یه خانم ژاپنی بود که شیر دوشیده بود توی دشت و دَمَن و داشت می رفت خونه احتمالا. اصولا همه ما توی آپارتمانهای آهنی مون یه جایی شبیه مدینه فاضله داریم که می شه رویامون. اما اگر یه ییلاق داشته باشیم باز هم انقدر در جستن عکس طبیعتیم؟ شاید نه! چون برامون صحرا و دشت می شه مثل اتوبان شهر که همیشه داریمش.
وقتی کفش کوه نداشتم همیشه به پاهای کوهنوردا توجه می کردم... وقتی هنوز دوربین عکاسی نگرفته بودم همیشه مجموعه ای از گرداور های آرزوهامو در وبلاگ داشتم. هنوز هم عکس قایق و پارو دارم چون خودش رو ندارم. اما همه اینها رو گفتم که بگم حالا خیلی چیزاهایی رو داریم که یک روزی از پسِ ذهنمون گذشتن.
دراز کشیده بودم پشت درختای خشک شده زمستون و کنار رود و دورتر از پل چوبی که از وسط رودخونه می گذشت. سرم رو تکیه داده بودم به قفسه سینه اش که دراز کشیده بود روی تخته سنگ. باد تند و تیز زمستون از لای یقه ی لباسم می گذشت و می رفت که برسه به مقصدش. بادها همیشه می رن و می رن ... بی مقصدن ... آفتاب گرم و کشدار زمستون از همه دنیا انگار فقط به ما می تابید. حواسش بود که عه چه این تصویره آشناست... ما گاهی توی تصاویر آشنایی که زندگیشون می کنیم بهمون یه تلنگر می خوره. حالا که زیر آفتاب زمستون روی تخت سینه اش خوابیدم فکر می کنم توی تلنگرم. تلنگری که کش می آد از خورشید تا سیاره زمین... چشمام گرم می شه و دلم می خواد این سکانس تموم نشه.
عصرش نشستم روی جایی که نشست بهم از رویاهاش گفتن. حالا انقدری به هم دوست شدیم که اصلا شبیه رعایت آداب و معاش قبل نیستیم. داشت می گفت تا خرداد تموم می کنه. این نه تمومه نه شروعه. چیزی ست در مسیر باد.
۱۳۹۵ آذر ۲۳, سهشنبه
ساعت نزدیک بود بشه بامداد که پیچیدم توی خروجی پروازهای ورودی. هنوز توی سالن انتظار نرسیده بودم که پیجر اعلام کرد پروازش نشسته. چقدر قویتر از همیشه، انگار که مطمئن باشه از کارش دستمو گرفت تا برم همسفرهاشو ببینم. وقت برگشت پرسیدم چند تا خوابت میاد می دونستم دلش چایی می خواد و بیداری اما خواب هم می بردتش. هم دیر خوابیدم و هم صبح یادم رفت چند شنبه است و باید برم کار کنم. از آفتاب زمستونی کشدار طلایی که افتاده بود روی دیوار اتاقم فهمیدم صبح شده و کمی حواسمو جمع کردم فهمیدم باید برم اما خوب خسته تر از هر بایدی بودم. شب مسافر داشتم. کیت می خواست بره و چون پروازشون صبح زود بود قرار شد بیان پیش من بساط باقالی پلو ماهیچه راه بندازم براشون. خیلی وقت بود خونه صدای خنده و دوست نشینی تا دم صبح رو ندیده بود به خودش. دم رفتن کمی چرت زدن و رفتن برای اتفاقای خوب زندگی.
یه اتفاق تازه است انگار برام. نمی دونم ادامه داره یا نه اما رفتنشون منو به غم نزد. انگار می دونستم یه بایده . قبلن تر چه سخت تر از آدما کنده می شدم. از خودم راضیم برای همه چیزی که کم یا زیاد توی این یک سال بودم. حتمن که باید همینطوری می گذشته و هیچ چیز بهتری نیست که می شده باشه که نبوده باشه. این یه باوره عمیقه که ایمان بهش حالم رو خوب می کنه. دریچه زندگی به ریسک بازه.
۱۳۹۵ آذر ۱۹, جمعه
خوب می دونه اینروزا که خونه امن و پناه منه باید یه جایی به زور خفتم کنه تا کسی که دو ماهه داره برنامه ریزی می کنه تا بالاخره منو ببینه به صورت کافه چی بخواد ازم بپرسه سفارش دادم یا نه. دارم می گم بهش که خُلقم برگشته. دلم دوپس دوپس و پارتی و شلوغی رو چند دقیقه کوتاه تحمل می کنه و بعد دلم می خواد برم زیر لایه پوستین ِ توسی ِ نرم و گرم تختم. حتی وقتایی که خونه ام کمتر بپرم توی آشپزخونه و غصه اینکه لوبیا سبزم مثلا تموم شده رو نخورم.
می گه چرا؟ می گم شاید مال سنه. میخنده. زیتون سیاه می خورم و یادم می افته عه این من بودم که همیشه آدما رو جمع می کردم دور هم. الان آدمها رو از خودمم منها می کنم.
فال حافظ می گه دوری و مغروری. تا کِی آخه خرِ من ؟ من فورواردش می کنم برای مری. مری می گه بابا حافظ دیگه براتون چکار کنه؟ قرار فیکس کنه؟ می گم نه. می گه من بکنم؟ می گم نه. می گه خودت. می گم نه. همش می گه میشه می گم نمی شه.
همینطوری که احساس کردم زور آخر کار کردن رو دارم می زنم در اتاقمو بستم و خودمو تنها گذاشتم با خودم. چند ساعت بعد ویزا اومده و وقتی از تهِ دلت می خواد کسی بره، واقعا می ره. می رسه به فرودگاه و پروازهای خارجی هم ردش می کنن از گیت و بدون بای بای هم اون حجم اعتقاد به اعجاز جواب می ده.
همینطوری که خیلی با خودم همه چی سختمه می رم تست بدم. کلا همیشه در سختیا یهو به سر قله فرود می آمو تست رو قبول می شم و توی دفترم می نویسم هعی فلانی تو بار خودتی نه یار خودت.
توی شلوغی خونه بچه کوچیکا حس می کنم چه حرفی ندارم برای گفتن و چه کسی که براش یه چایی ببرم. چایی خودمم یخ می کنه و هنوز احساس می کنم دلم نمی خواد دیگه خیلی جاها باشم. می خوام سازی باشم که خودم خودمو بزنم. چشم آدما منو می زنه.
۱۳۹۵ آذر ۱۷, چهارشنبه
نشستم دارم حواسمو پرت می کنم. هیچ وقت انقدر منتظر نبودم تا کسی از پیشم بره. همیشه وقت خدافزی یه ته نمه بغضی می کردم و فرو می خوردم. حالا این آدما جای پارسال منن که دونه دونه دارن می رن. وقتی داشتم کوله بارمومی بستم تا برم خودمو بتکونم و بیام. ویزای محترم هنوز نیومده و پرواز محترم هم صبح سوخت شد. من اما همچنان به معجزه اعتقاد دارم و معجزه برایم اتفاق می افتد. دارم فکر می کنم چقدر از زندگیم رو برای اینکه آدما نرن، آدما برسن دعا کردم. کجاهاش خودم بودم؟ یک جاهایی انگار خودخواهانه خودم بودم و یک جاهایی هم اصلا وجود خودمو از ریشه زدم. چقدر بی تعادلی می بینم. دارم فکر می کنم که چند ساعت از روزمو برای دیگران وقت می زارم چقدر خودم ؟ باز هم اوضاع همون بی تعادلیه. دارم فکر می کنم چقدر از موقعیت های ستاره بودنمو می دم به بقیه حالا چه ازش خوب استفاده کنن و چه نکنن و دلم بسوزه، ...
در نهایت خود دوستیم انگار اوضاعش ردیف نیست. به هر حال همچنان بر همانم که آنم.
دیشب بر خلاف استرس ویزا و سفارت رفتم پاستاپزی دلخواهم. دل سیر سزار و پانا و بال تریاکی خوردم. خیلی وقت بود داشتم از گشنگی نمی مردم. الانم دارم می نویسم که حواس خودمو پرت کنم. لطفا دری باز شود. ندا می آید می شود، می شود، می شود...
۱۳۹۵ آذر ۱۶, سهشنبه
برم یا نرم؟ برم یا نرم؟ برم یا نرم؟برم یا نرم؟ برم یا نرم؟ برم یا نرم؟برم یا نرم؟ برم یا نرم؟ برم یا نرم؟برم یا نرم؟ برم یا نرم؟ برم یا نرم؟برم یا نرم؟ برم یا نرم؟ برم یا نرم؟برم یا نرم؟ برم یا نرم؟ برم یا نرم؟برم یا نرم؟ برم یا نرم؟ برم یا نرم؟برم یا نرم؟ برم یا نرم؟ برم یا نرم؟برم یا نرم؟ برم یا نرم؟ برم یا نرم؟برم یا نرم؟ برم یا نرم؟ برم یا نرم؟برم یا نرم؟ برم یا نرم؟ برم یا نرم؟برم یا نرم؟ برم یا نرم؟ برم یا نرم؟برم یا نرم؟ برم یا نرم؟ برم یا نرم؟برم یا نرم؟ برم یا نرم؟ برم یا نرم؟برم یا نرم؟ برم یا نرم؟ برم یا نرم؟برم یا نرم؟ برم یا نرم؟ برم یا نرم؟برم یا نرم؟ برم یا نرم؟ برم یا نرم؟برم یا نرم؟ برم یا نرم؟ برم یا نرم؟برم یا نرم؟ برم یا نرم؟ برم یا نرم؟برم یا نرم؟ برم یا نرم؟ برم یا نرم؟برم یا نرم؟ برم یا نرم؟ برم یا نرم؟برم یا نرم؟ برم یا نرم؟ برم یا نرم؟برم یا نرم؟ برم یا نرم؟ برم یا نرم؟برم یا نرم؟ برم یا نرم؟ برم یا نرم؟برم یا نرم؟ برم یا نرم؟ برم یا نرم؟برم یا نرم؟ برم یا نرم؟ برم یا نرم؟برم یا نرم؟ برم یا نرم؟ برم یا نرم؟برم یا نرم؟ برم یا نرم؟ برم یا نرم؟برم یا نرم؟ برم یا نرم؟ برم یا نرم؟برم یا نرم؟ برم یا نرم؟ برم یا نرم؟
بزنم یا نزنم؟ بزنم یا نزنم؟ بزنم؟ یا نزنم؟ بزنم یا نزنم ؟ بزنم یا نزنم؟ بزنم یا نزنم؟ بزنم یا نزنم؟ بزنم یا نزنم؟ بزنم؟ یا نزنم؟ بزنم یا نزنم ؟ بزنم یا نزنم؟ بزنم یا نزنم؟ بزنم یا نزنم؟ بزنم یا نزنم؟ بزنم؟ یا نزنم؟ بزنم یا نزنم ؟ بزنم یا نزنم؟ بزنم یا نزنم؟ بزنم یا نزنم؟ بزنم یا نزنم؟ بزنم؟ یا نزنم؟ بزنم یا نزنم ؟ بزنم یا نزنم؟ بزنم یا نزنم؟ بزنم یا نزنم؟ بزنم یا نزنم؟ بزنم؟ یا نزنم؟ بزنم یا نزنم ؟ بزنم یا نزنم؟ بزنم یا نزنم؟ بزنم یا نزنم؟ بزنم یا نزنم؟ بزنم؟ یا نزنم؟ بزنم یا نزنم ؟ بزنم یا نزنم؟ بزنم یا نزنم؟ بزنم یا نزنم؟ بزنم یا نزنم؟ بزنم؟ یا نزنم؟ بزنم یا نزنم ؟ بزنم یا نزنم؟ بزنم یا نزنم؟ بزنم یا نزنم؟ بزنم یا نزنم؟ بزنم؟ یا نزنم؟ بزنم یا نزنم ؟ بزنم یا نزنم؟ بزنم یا نزنم؟ بزنم یا نزنم؟ بزنم یا نزنم؟ بزنم؟ یا نزنم؟ بزنم یا نزنم ؟ بزنم یا نزنم؟ بزنم یا نزنم؟ بزنم یا نزنم؟ بزنم یا نزنم؟ بزنم؟ یا نزنم؟ بزنم یا نزنم ؟ بزنم یا نزنم؟ بزنم یا نزنم؟ بزنم یا نزنم؟ بزنم یا نزنم؟ بزنم؟ یا نزنم؟ بزنم یا نزنم ؟ بزنم یا نزنم؟ بزنم یا نزنم؟ بزنم یا نزنم؟ بزنم یا نزنم؟ بزنم؟ یا نزنم؟ بزنم یا نزنم ؟ بزنم یا نزنم؟ بزنم یا نزنم؟ بزنم یا نزنم؟ بزنم یا نزنم؟ بزنم؟ یا نزنم؟ بزنم یا نزنم ؟ بزنم یا نزنم؟ بزنم یا نزنم؟ بزنم یا نزنم؟ بزنم یا نزنم؟ بزنم؟ یا نزنم؟ بزنم یا نزنم ؟ بزنم یا نزنم؟ بزنم یا نزنم؟ بزنم یا نزنم؟ بزنم یا نزنم؟ بزنم؟ یا نزنم؟ بزنم یا نزنم ؟ بزنم یا نزنم؟ بزنم یا نزنم؟
۱۳۹۵ آذر ۱۵, دوشنبه
خانم آیدا ممامس شده اند به حال من . به من که در مطلع الفجر بیدار می شم. صدای بارون پاییزی پشت شیشه ام می آد. به شب گذشته فکر می کنم که نه رفتم پاستا بخورم و نه رفتم زیر بارون با کیت بیرون. به شب گذشته فکر می کنم که از عصر چپیدم توی تختم و مریم گفت چون نمی خوای چون عواقب سخت نمی دی ... دیدم آخ که آره من آدم بی شرافتی در عواقب دادن هستم. مرد نیستم. پاش واینمیسم و خیلی هرزگونه خودم را دور می زنم. آدمم آخه ؟ از چی دارم می گذرم؟ هعی جمله مو وسط حرفای مریم شروع کردم که آخه .... مریم قطعش کرد. داشت با ترن برمی گشت پاریس. من باید برگردم وسط شانزلیزه دلم چند قدم با خودم پیاده برم. هیچ کسی هم نیست که نیست. کسی که می خواد باشه اصلا از اول بودنش معلومه. من چون خودم مثل سنجاب همیشه تق قضیه که در اومده زدم به چاک حالا توقع دارم درون آینه روبرو چی ببینم ؟ دنیا همیشه یه آینه بودی. حتی دودی هم نبوده که منو یک کم شیک تر نشون بده. خیلی بی رحمانه تمام لک ها و پیس ها رو به رخ آدم می کشه.
زاناکس به قلم خانم کارپه اینطوری می شه که :
نشسته بودم پشت میز، خیره به صفحهی موبایل. با خودم فکر میکردم هوووممم، شدنی نیست که نیست. یا یک قدم عقبتر، با خودم فکر میکردم حتا فکر کردن به این هم خندهدار است، خندهدار و محال. به اینکه چه دنیاهامان با هم متفاوت است و چه زبانمان با هم فرق میکند و چه نمیشود چه نمیخواهم چیزی بیشتر از همینی باشد که هست. چه نمیشود، قبول؛ چه نمیخواهم چیزی بیشتر از همینی باشد که هست؟ یکی توی سرم دارد بلندبلند یک لیست طولانی مینویسد. Pros and Cons. یکی خط اول ستون دوم مینویسد: از مراقببودن و از مراقبتکردن خسته است، از ساپورتیو بودن فراریست؛ و حق دارد. من؟ از مراقببودن و مراقبتکردن خستهام، از مادربودن خستهام؛ و دلم بچهی کسی بودن میخواهد، دلم مراقبت و ساپورتشدن میخواهد. یکی توی سرم دارد لیست مینویسد. Pros and Cons. ستون Cons طولانی و طولانیتر میشود. لیست طویلی از تمام دلایلم برای چیزی جز این نبودن. لیست تمام قهرها و کجخلقیها و سوء تعبیرها و دلخوریها. لیست Cons او، شباهت عجیبی به خلق و خوی من دارد. و همین کار را سختتر میکند. و همین یک «حق دارد» میگذارد جلوی تمام گزینههای منفی، یک «میفهمم»، یک «اوهوم»، یک «منم همینجور». و خب، خشم و سیمپتیِ همزمان، مثل تمام یکسال گذشته توی ستون دوم موج میزند. نشستهام پشت میز، خیره به صفحهی موبایل. مینویسد «باید محبتت بیشتر باشه به نظرم الان، و بهتره بابت چیزایی که گفتی، ولو به شوخی، حالا که به طرفت برخورده یه عذرخواهی ساده بکنی». هنوز ایز تایپینگ است. جواب میدهم «بابت چیزایی که نمیدونم چی بوده معذرت میخوام:***». در ادامه از حجم خودخواهیم و از حجم بیتوجهیم و از حجم بدرفتاریهام مینویسد. از تاثیری که روی او به عنوان طرف مقابل میگذارم. از تمام «چشم»هایی که توی این مدت به من گفته و تمام «چشم»هایی که من هرگز نگفتهام. خشمگین به نظر میرسد. هنوز ایز تایپینگ است. فکر میکنم اصلا ما که «طرف مقابل» هم نیستیم که؛ هستیم؟ فکر میکنم این مدل رابطهی ما، رابطهای که حتا اسمش را نمیشود گذاشت رابطه، اینهمه خشم و اینهمه قهر و اینهمه سیمپتی و دلبستگی ندارد که؛ دارد؟ تایپ میکنم «بابت انویینگبودنم معذرت میخوام، و چشم، سعی میکنم رفتارمو اصلاح کنم». یکی توی سرم دارد از واکنشم تعجب میکند. دلم نمیخواهد بحث کنم. دلم نمیخواهد حرفم را به کرسی بنشانم. دلم نمیخواهد تمام دلخوریهای مشابه و متقابل را به زبان بیاورم. خدا میداند که وقتی بیرحم میشوم با چه مهارتی میتوانم طرف مقابلم را با چهار جملهی کوتاه و ساده برنجانم و چه ساده میتوانم حرفهایی بزنم که نباید. یکی توی سرم اما دارد بلندبلند تایپ میکند «معذرت میخوام، و چشم، سعی میکنم رفتارمو اصلاح کنم». و یکی توی سرم از واکنشم متعجب است. فکر میکنم چارهاش کمی دور شدن است، کمی فاصله گرفتن، برگشتن پشت سیمخاردارهای همیشگیم. فکر میکنم شاید همینهاست که باعث شده آنقدر ساده و بیکلنجار ایرادم را بپذیرم و عذرخواهی کنم و بحث نکنم و الخ. فکر میکنم «فاصله میگیرم، اینجوری مجالی برای کجخلقی پیدا نمیشود اصلا. صورت مساله را پاک میکنم. ساده و راحت. مثل همیشه». هنوز ایز تایپینگ است. لیست بلندبالای رذایل اخلاقیام تمامی ندارد انگار. نشستهام پشت میز و به صفحهی موبایل نگاه میکنم. یک جایی آن وسطها، اسکرول میکنم به عقب. برمیگردم بالا. آنجا که نوشته «ولی خب، جات کنار شومینهم خالیه». یکی توی سرم دارد بلندبلند فکر میکند. دارد بلندبلند لیست مینویسد. Pros and Cons. ستون دوم دارد به ته صفحهی آ-چهار میرسد. هه. ستون اول خالی مانده. با خودم فکر میکنم برای همین است که شدنی نیست. که نمیشود. که نمیخواهم. یکی توی سرم بلندبلند زیر ستون اول مینویسد «دوستش دارم اما، سیمپْلی».۱۳۹۵ آذر ۱۴, یکشنبه
۱۳۹۵ آذر ۱۳, شنبه
چو رود جاریم
داره بارون می آد. چرخی می زنم توی شهر کتاب دلم. اون باری هم که صدف اومده بود بارون می اومد. نشستم روی راحتی آلبالویی های ته سالن و چای لیمو عسل سفارش دادم و صدای سالار عقیلی می آد. یاد پرنده ی سفید صبحم میون انبوه برگای پاییز. تازه به شهر برگشتم از خونه باغ. داشتم به درختای بی برگی نگاه می کردم که از زمستون دردشون نمی اومد و می دونستن بهار هم وقت خودشو داره. خیلی زلالم و خیلی آروم همه صورتم خیس می شه...
اشتراک در:
پستها (Atom)