در خونه رو بستم و رفتم تا با حرف های تو سرم و دلم کنار بیام. هنوز وقتی مرد رانندگی می کند فکر می کنم پشت جت نشسته و همه چیز امنه و هیچ وقت سقوط نمی کنه. مثل همیشه با مرد، زنِ شاد واقعیم بودم که حرف می زنه و می خنده و داستان برای تعریف کردن داره. یک جایی داشت می رفت همون راه همیشگی رو. اولا از بلد بودن راه خوشحال بودم و دیدم چقدر حوصله ندارم تا به یکی بگم از اینجا برو و از اینجا بیا چه در رابطه به توان بالاتری دارم این موضوع و وسواس رو. داشت مسیر قبلی رو می رفت پرسیدم کجا داریم می ریم و بعد با صدای بلند گفت اصلا کجا هستم ؟
با بعضی ها واقعا یادت می ره کجا هستی گفتم نزدیک خونه تونی. گفت اره چه یادم رفته بود. فیلم کوه بین ما رو دیدید؟ نشسته بودیم روبروی کوهستان برفی و داشتم می گفتم توی یه فیلمی کوهستان برفی... گفت هوم... کلبه هه گفتم هوم... خدافزیه گفت هوم... . چی می موند بگیم واقعا؟
یادمه یه روز می گفت برگشتن از سفر براش همیشه درد داشته و فکر می کرده رسیدن غمگینه اما اینکه ما همیشه با هم میرسیدیم و سفرمون توی خونه ادامه داشت خوشگلترین قسمت ماجرا بود. این بار اما قرار بود من پیاده شم و اون بره.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر