۱۳۹۶ اسفند ۵, شنبه

فراق یار نه آن می کند که بتوان گفت


گذر این روزا حتی ثانیه هاش، مثل ذره ذره تکون خوردن آسیاب بادی می مونه. من سنگینم و می بینم نمی تونم حتی راه برم. حس می کنم تشنه ام اما کی انقدر قوی هست که بتونه بره آب برداره بریزه توی لیوان و اونو بخوره؟ انقدر برام همه چی سخت و صقیله. دلم می خواد برگردم خونه متل قو. کتونی زرد و سبزم رو بپوشم برم توی خیابون پشت خونه و توی پیاده روش توی هوای نم راه برم و هر وقت دلم خواست برگردم. 

دیشب که رسیدم خونه خیلی دیر بود. خیلی دیر یعنی ده گذشته بود و از اینکه شبا دیر می رم خونه خوشحال هم خیلی نیستم. با خودم فکر می کنم که خونه اصلا اون طوری یواش که دلم می خواد نیست. قبل از رسیدنم بعد از مدتها خواهر کوچیکه رسیده و چراغ خونه رو روشن کرده. چراغ خونه ی روشن یک روز از آمال و آرزوهام بود الان و تقریبا این روزها، برام شبیه یک مبله که دارم باهاش کنار میام. حالا روشنم نبود، نبود. 

تموم کردن گذشته ی نیمه تموم خیلی انرژی می گیره. شاید مثل یه فنر جمع شده باشه که بعدها انرژیش آزاد باشه. روزهای اولش آروم بودم و با حوصله گوش می کردم و حالا این بار خسته بودم و فکر می کردم فریاد هم دارم. وسط حرف تراپیست می پریدم و الان نیمکره سمت راست مغزم می گه عزیزم دفتر تموم شده رو ببند و بسوزون که بره و نیمکره ی احمق ِ سمت چپم می گه نکنه اگر... 

دلم می خواد آسمون بشکافه یک ندایی بگه ماجرا از این قراره و تموم. اما خوب این خیلی کارتنی و فانتزیه. اون روز داشتم توی خونه چرخ می خوردم و شلختگی های میشا رو که به شلختگی های خودم اضافه شده بود رو سر و سامون می دادم. میم مسیج داد سلام صبح بخیر بیا با هم صبحونه بخوریم. کلا هر چیزی با بیا با هم شروع میشه من سریعا جوابی دارم درخور و با یک نمی تونم جانانه تمومش می کنم. البته که لباس ریخته بودم ماشین بشوره و از دست میشا هم عصبانی بودم و خاک گلدونا رو که برگردونده بود رو تمیز می کردم و حس می کردم واقعا چرا؟ میم یک شعر فرستاد که اگر اینجا بودی برات مولانا می خوندم. جمع کردم گفتم می بینمت نیم ساعت و وقتی رسیدم گفت هیچ وقت مثل قبل شاد نیستی. 

این همین جمله ایی هست که از پا درم آورده. که حس می کنم مثل یه هشت پا کم کم از مغزم یه گیاه که سر منشا لامصبش ترس هامه جوونه زد و اومد نشست روی چشمام... گوشهام... موهام... گلوم(آخ گلوم)... دستام... ترقوه ام... سینه هام... شکمم... رونهام... همه جا ... تا روی پاهام. امروز از خواب که بیدار شدم دیدم روی تنها سرزمین باقی مونده رو که قلبم هست رو داره می گیره. ترسیدم و بلند صدا کردم "کمک"... 

میم راست می گفت و چقدر خوبه میم توی زندگی من زیاد هست این روزها. کسی که امن و به اندازه است و وسط هر جایی که نباید باشه، نیست که نفسم بند بیاد. 
دیشب وقتی داشتم با صدای بلند می گفتم اصلا دوست ندارم در موردش حرف بزنم، از خودم پرسیدم آیا کسی چنین به کشتن خود برخاست؟ نکن خوب! خود پروژه که به قدر کافی سخت هست چرا با یک پروسه دردناک تر شه. چرا وقتی یکی صد در صد نیست توی یک ماجرایی ، من باید دویست درصد باشم که طرف مقابل احساس شادمانی کنه و متوجه بشم من تلاشمو کردم؟ 
به میشا شب بخیر گفتم و رفتم توی تخت. خواهر کوچیکه دیده این روزها رو که حرف نمی زنم. پرسید اون روز غروب هم برای همین ها توی خودت بودی؟ فرو رفتم زیر پتو و گفتم نمی دونم. 
شب بخیر. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر