با خودت که رو راست باشی تکلیفت روشن تره. بر خلاف چیزی که بودم در سابق- متعهد، یک راه برو- امروز سختمه به کسی متعهد باشم توی هر چیزی.
از اینکه کسی کنج زندگیم باشه و اسمش توی فیوریت گوشیم باشه خوشحال بودم. امروز اما صادقانه از این می ترسم و هیچ توضیحی هم براش ندارم.
اصلا با اصل آگهی دادن مخالف شدم. آگهی ها هیچ وقت شخص مناسبی را جذب نمی کنند. برای همین آگهی ندادم. به کیفیت زندگی اون طوری که باید فکر می کنم و لای در رو باز می زارم. کسی که باید داخل شه، داخل می شه. جاهایی که نخوام کسی داخل باشه بر می گردم سمت پنجره و پشتم رو به در می کنم تا اونی که باید بره، بدونه و راحت بره. سرم رو گرم دیدن منظره پشت پنجره می کنم. قبلا من می رفتم تا کسی که می خواسته بره، بره. نمی دیدم فضای خالی رفتنش را. صدای جیر جیر ِ لای در رو نمی شنیدم که بتونم باور کنم رفتنش رو. اما الان وایمیسم تا جا بیفته باور خلاء موجود. بی ذره ای کتمان.
دردم؟ احتمالا میاد هنوز. چرا؟ چون زنده ام.
خلاصه برای همین منتظر نموندم که کسی بیاد توی زندگیم که چاکرای قلبمو بگیره و سیطره وجود لاجوردیشو بپاشه روی زمین خاکی وجودم. برای هر بخشی یک پارت مجزا تعریف کردم. رفتم کلاب که برقصم. هر جوری که دلم خواست. یک سری شروط اولیه داشتم و بقیه اش خود به خود درست شد. حالا بی که قلبم درگیر کسی باشه می رقصم و هر بار جلوی آینه ی قدی سالن مربی وقت گرم کردن لبخند می زنه و لایک می ده از راه دور. بدنمم اینطوری راحت تر کش و قوس میاد.
برای سفرم منتظر همسفر نموندم و ساعت رو کوک کردم روی 5 صبح و هر وقت دلم خواست راهی شدم و هر وقت دلم خواست برگشتم. حتی دلم نمی خواست این بار توی فرودگاه یا ایستگاه قطار هم منتظر کسی باشم. دلم می خواست هر جا دلم هوای تازه خواست وایسم و پیاده شم.
برای کارم منتظر نموندم کسی آگهیم کنه و خودم شروع کردم بر اساس باورهام کارایی که باید رو انجام دادن و ایمان قوی ایی دارم که یک کار بزرگ و فرای باور خودم می کنم.
برای همه چی دست روی زانوی خودم گذاشتم و در نتیجه راضیم.