سکانس اول از تلاشم گذروندن دوره های سرآشپزی
بود که گاهی حس می کردم نمی تونم حتی پنج دقیقه دیگه سر کلاس بشینم ولی هنوز نشسته
بودم و روز اول مثل میخ روی دیوار هیچ معاشرتی با هیچ کسی نداشتم. بعد تایم
استراحت بچه ها رفتند سیگار دود کنند و من فکر کردم چه دلم دودخواهی بی امان تر از
دادخواهی های بی سرانجام می خواهد.
ماجرا این نیست که کسی از فک و فامیل من اوین یا
قرچک بود. ماجرا اینست حس می کنم همه ی تهران برایم اوین شده. همه ! منی که با
آشپزی سرخوش ترین می شدم و با رانندگی و موسیقی سرمست ترین حالا تاب شنیدن و روندن
و موندنم نیست و هر کسی که از ایرانم می رود حس می کنه چه از زندان رفتنی که هیهات
یا ای کاش یا خوشی به حالش ؟
می دونی چی می گم؟ ناتوان در ارائه ری اکشنی
متعلق به خودم در رفتن عزیزترینها شدم. چرا ؟ چون انگار اصلا هویتم را گم کردم که
بدانم چه ری اکشنی دارم که اصلا بتونم بسنجم که ابرازش کنم یا چی !بروند یا بمانند بهتر است برایشان ؟ برایمان ؟
سکانس دوم از تلاشم خونه باغ است. آلوچه های سبز
و زرد را جدا جدا رب آلوچه می کنم و از صافی رد می کنم و با لِرد آن را جدا و سس
آن را جدا می ریزم. کباب تابه ای می پزم و سس مخصوصم را آخرش می رقصانم روی کباب
ها. حالم؟ شبیه برنج ِ بی کره ی کباب تابه ای است. بی سماق !
سکانس سوم از تلاشم وقتی با شلوارک توسی و نیم
تنه ی مشکی خوابیده ام روی کاناپه و کتاب را گرفته ام جلوی صورتم و هیچی از آن نمی
فهمم. در جذاب ترین حالت تنم نه یک برتنگیخته ام و نه یک فرهنگی؟ همینطور مثل آینه ای که در برابر کتاب نهاده باشند خودم را وا نهادم. آن را
می بندم و می خوابم. نصف شب بیدار می شوم و هیچی از زندگی به یاد ندارم برای چند
ثانیه . نمی دانم کجا هستم، فردا چند شنبه است، الان ساعت چند است و حتی توی چه سالی
هستیم!! انگار نه انگار که خانه، خانه است.
این هیچی و هیچکی و هیچ کجایی بودن پایان تمام سکانسهای تلاشگر بودنم
است. حالا می دانم مدتی است که افسرده شده ام اما زندگی را ادامه داده ام. یک ادامه ی توو خالی . یک ادامه به دیگر ادامه دادنها اضافه کرده ام .