۱۴۰۳ خرداد ۶, یکشنبه

زن دیگه از اونجای زمان به بعد چی براش مهمه ؟ 

از چیا می ترسه ؟ از آینه روبروش ؟ 



ساعت چند دقیقه مونده به دوزاده ظهر . نیاوران

می گه چطور اینهمه چیز پیدا شده ؟ این با مختصات وضعیت سه ماه پیش اصلا همخونی نداره

خودش میدونه احتمالا 


ساعت پنج و چهل و پنج دقیقه . جردن 

برام می گه دیگه احتمالش کم شده اما هیچ وقت احتمال هیچ نمی شه .ما برای برگردوندن شرایط تلاش می کنیم 

لباس می پوشه و می ره دو تا خیابون بالاتر پای دستگاه برای جابه جایی پول. اون حالا کمی پایینتر از احتمال زندگی می کنه و از زدن هر دکمه ایی شک داره . دکمه های دستگاه ای تی ام نا معتبر ترند یا دکمه های ادامه این زندگی ؟ 

دلش می خواست لباس لنین گلدار بلندشو که تا حالا نپوشیده بپوشه 

دلش می خواد دیگه برنگرده پای میز کار 

دلش می خواد خرید پروژه روبرو رو متوقف کنه 

دلش می خواد چند شب پیش عشق کوچولوش بخوابه 

دلش می خواد دیگه ننو رو نبینه 

دلش می خواد مجبور نشه به چشمای کسایی که دوسشون داره نگاه کنه و دروغ بگه 

دلش می خواد ثبور باشه 

دلش می خواد بدونه که دلش چی می خواد 

دلش می خواد بره کت با بی که بدونه تا کی 

دلش می خواد هاید رو بغل کنه 

دلش می خواد می تونست بنویسه برای کسی : نفسم به نفسای شما بنده 

دلش می خواست بند باشه اما نیست  

۱۴۰۳ اردیبهشت ۳۱, دوشنبه

همه رسیدن خونه کوهستان . شرت سفید پوشیدم و سوتین آبی خیلی خیلی یواش . انگار ابرها آب شده باشن توی آسمون از لحاظ رنگ. بعد پیرهن سفید بلند پوشیدم با وجود اینکه می دونستم موقع سلام بر خورشید رفتن پشت سری ها سر از همه زیر پیرهن ممکنه در بیارن اما تحمل هیچ بندی نداشتم . 

وقتی مهمونهای خانه کوهستان را می دیدم می دونستم یکی هست که احتمالا از اینجا بارها مرا خوانده اس. شاید مسیر رنجی که بردیم با هم یکی ست یا هزارتا شاید دیگر. 

موقع حرف زدن گفت از زمان وبلاگ ... با خودم فکر کردم فقط نمی دونم از زمان زاناکس یا زمان قبل تر ... خودم هیچ وقت نتونستم برم قبل زا زاناکس را بخونم . اوج منجلاب زندگی بود. یک جایی که دیگه دلم شبیه دشت های جاده رشت شد گفتم آهان باید بشینم پای یک وبلاگ دیگر. پای خانم زاناکس.

زاناکس با معرفت تر از من بود. من رفتم و اون نرفت. خانم زاناکس برای با من بودن از یک قرص آرامبخش دکتر امیدی شروع شد. گفت خانم می خوای ادامه بدی با زندگی ؟ با صد و بیت کیلو بغض گفتم هوم . گفت خانووم ، زاناکس !

بعد تر دیگه خانوم زاناکس بارها طناب انداخت ته چاه و من را نجات داد اما اینکه حالا توی خونه کوهستان یکی از اینجا آمده باشد بیرون و شبیه غول چراغ جادو واقعی شده باشد برایم باور نکردنی بود . مثل چی ؟ مثل هیمنقدری که نمی تونم تصور کنم توی اون خونه چوبی بغل دریاچه توی قطب زیر جنگل پر از برف بمونم کل زمستون رو . 

وسط های ماجرا یک جایی دلم می خواست آدم ها با خودشان تنها باشند. یا بهتر است بگویم می خواستم او با او تنها باشد. تنهایی واژه 

پر از معنایی در زمانهای متفاوت در زندگی من بوده 

همین 

 ازم پرسید می خوای به کی بگی ؟ 

گفتم بهش فکر نکردم

گفت می شه به من  بگی من خیلی وقته برای دیدنت حاضرم بیام 

 (من اما برای دیدن آدم ها انگار حاضر نیستم) سکوت کردم 



چند ساعت بعد داشتم جلسه قبل از استانبول رو جا به جا می کردم دیدم یکی که میاد اون یکی میره . یعنی  می تونستن برسن به هم توی فرودگاه جلسه کنن و منم نباشم . برای من نشستن سر این جلسه سختمه . خلاصه زندگی همینه

نوشتم همو ببینین جلسه کنین چون بعدش که هر دو بیاین و باشین احتمالا من رفتم 

نوشت نرو