اولين سالروز تولد حبه انگور (با صداي سرهرمس و داستان آيدا احدياني). ميروم آرشيو. عين يك انباري كه درش را تخته بستهام و دو تا چوب ضربدري ميخ كردهام جلوي در. کیپ یور هد اباو د واتر" گاهی تنها کاری است که باید بکنی" را ميخوانم. اوه . بله بله. از پسش بر آمدم. يك جاهايي رگ گردنم گرفت اما بالا نگه داشتم ماجرا را. در تمرین میکنیم واژهها را داشتم تمرين خداحافظي ميكردم. كي؟ توي وقت اضافه. الان راحتتر ميتوانم بگويم خداحافظ. خيلي بايد واقعي باشد چيزي كه ميگويي و خيلي بايد از"خ" اول تا "ظ" آخر را بفهمي و توي خونت حسش كني. كجا حس كردم؟ همين روزها. همين لحظههاي گذشتهي نزديكم كه پلهها را رفتم بالا و آدمهايي كه آن روزها با مولكولهاي قرمزم راهي شان كرده بودم را ديدم. وقتي توي آغوش فشارم ميدادند فهميدم رسمش را ياد گرفتهام. وقتي چانهام نلرزيد و پشتم صاف و محكم بود، خودم دستهايم را مشت كردم به نشانه دست مريزاد. مدتهاست نرفته ام اُخــــــــــرا. اينروزها بايد بروم. با دوستها. با آدمها. حتي تنها ولي خوشحال (سلام رويا. شنيدي مي گن دريم آن دريم آن تا وقتي كه كامز تروو؟ همان جور!). يك جايي هم نوشته بودم اینجا همان جای زندگی است .همان جاهای ترسناک زندگی که باید یک نفره عبور کنی. عبور نکنی، ترس ماندن کَلَکَت را میکند.
اين صداي خوب آرام كه به سالروزش ميرسيم من را برداشت سوار اين موتور سه چرخههاي هند كرد كه بارش يك كيسه بزرگ گل كلم سفيد و يك بار خيار بوتهاي تازه و هويج و فلفل سبز تازه و مرزه و شويد و ترشي آلبالو و كلم قرمز و يك پنج شنبهي شهريوري مياندازد كه جمع شدهاي بار ترشي پاييز و زمستانت را بندازي و خانه آرام است و پر بو و خوشحال و صداي موزيك توي گوشم نجوا ميكند. هي دوست... هي رز. قرارمان امروز سر دو راهي برقرار است.
:)
پاسخحذف