۱۳۹۴ اسفند ۲۵, سه‌شنبه

نود و چهار برای من سال wow بود. انقدر عجیب که سیصدو شصت و پنج روز فیلمه. خوشحالم برای همه اسم هایی که از روزگارم خط خوردن و همه اسم هایی که نوشته شدن. سفر کردم به هر جایی که از دستم بر می اومد. دل کندم و دل بستم. شیوه ی دل خودم رو داشتم و خوب هم کار کردم. کارگاههای راه دورمو شروع کردم و ملاقات های راه نزدیکم رو هم داشتم. 
زیاد نوشتم، زیاد خوندم. زیاد البته نسبی است اما سطح توقعم را پر می کند. همین کافی ست. همین که امسال بال هام جوونه شد حالمو خوب می کنه. 

۱۳۹۴ اسفند ۲۴, دوشنبه

فعل ِ رفتن خیلی خیلی فعل است


در انتظار باهار

ترش و واش را پاک کردم و سبزی سیر را دسته ای شستم تا آبش برود و خُردش کنم. صبح پهن شده توی خونه. از تخت می آم بیرون. آهنگ بهار بهار هایده رو می زارم. برگشتم تهران و می خوام در تراس و پنجره ها رو باز کنم بهار بیاد توو خونه. می رم بالای صندلی و پرده های اتاق خواب رو در میارم. سبزی های شب قبل رو خُرد می کنم. صبحانه آماده می کنم و ماشین لباسشویی رو روشن می کنم. نور آفتاب بیست و سوم اسفند ماه تهران افتاده توی خونه و هوای رسمن بهاره. تراس رو می شورم و ملحفه های سفید تخت رو توسی می کنم. آینه رو می برم سمت ِ نور. می خوام خودمم برم سمت نور. کتاب ها را تمیز و مرتب می کنم. اتاقم بوی تمیزی و نویی می دهد. سیس برای ناهار استانبولی با گوجه تازه دم می کند. زیتون تازه از رودبار داریم و ماست چکیده و ترشی بندری کنارش. حال خانه رو به بهار است.
 امروز می خواستم زنگ بزنم الف را ببینم. سلای آقای الف که رسیدی ایران. بعد از کنسرت من خودم را بردم رشت و امروز دارم خانه اهل ِ دلم رو آروم آروم می تکونم. باید بهت بگم چه سبزم امروز و چه اندازه تنم هوشیار است. شب باید جمع جدیدی از آدمها را ببینم که امسال فروردین آرزوی دیدنشان را کاشته بودم و توی طول سال آبیاری کرده بودم . حالا سبز شدیم همه . حال سیس خوب نیست و نمیداند من چقدر دنیا را به پای خوب بودنش می ریزم. شب شالون سرخ می پوشم و شبم را باهار می کنم.  

۱۳۹۴ اسفند ۲۲, شنبه

روم


همه ی راه در سرم روم بود. اینکه کسی دنیایش یک اتاق باشد من را یاد فیلم 1900 انداخت که همه دنیایش کشتی بود. اینکه آسمان را با خط سقف ندیده باشی غم بزرگی ست که هر سینه ای آن را تاب نمی آورد. اینکه بتوانی خودت را یک جایی از ترس هایت پرتاب کنی پایین کار هی کسی نیست. دلم آنجای فیلم گیر کرد که مادرش را برای بار دوم نجات داد. با چی؟ با بریدن موهایش و فرستادن قدرتش برایش. به جان خودش که می خواهم روم نباشد قسم، این درک بالای بازیگری دلم را برد به ارزوی دست یافتنی داشتن پسری از نگاه خاص " زندگی کوتاه است". 
من خود را آنجا که گفت من و مادرم توی دنیا تا همیشه و قبل از مرگ می مونیم جا گذاشتم. همونجا دقیقا! 

ایشانم


رشت کجاست؟

رشت، فرانسه است. این را بعد از فیلم " در دنیای تو ساعت چند است؟" حدس زدم و شبهایی که نصفه شب خیابون گلسار رو بالا و پایین کردم و مات موندم جلوی کافه دوک فهمیدم. آدم های مستی را دیدم که در تاریکی کوچه های پهن شهر تلو تلو می خوردن. قهوه خونه هایی که توی پستوهای بازار قدیم مدفون شده بودن. نشستم با گیله مرد گپ زدم و ماهی خریدم و ترش و واش و خال واش. یک روز رفتم با مردها رستوران آ سِد شریف. باقالی سرد و ماست محلی و گردو و مخلفات اهل دل آورد و بعد من را نگاه کرد و حدس زد کجایی هستم. رشت، فرانسه است. هوا خیلی ابر دارد و راه تا انزلی کوتاه است. فصل ِ ماهی سفید رسیده. سیر تازه و پنیر محلی می خرم و بر می گردم خونه. کنار گرمایش خونه روی صندلی خودم را تاب می دهم و توی دفتر قرمزه می نویسم. هاید کمی بعدتر می رسد خانه و ماهی ها را نمک می زند. رشت، فرانسه است.

۱۳۹۴ اسفند ۱۸, سه‌شنبه

چه نزدیک است جانت به جانم


کان تحمل که تو دیدی همه بر باد آمد

لباس پوشیدم و از پله ها اومدم پایین. صاد را دیدم اما یادم بود چند ماه است پیوند کرده و نزدیکش نشدم. تب داشتم. خیلی زیاد. خودم را بردم درمانگاه. روی تخت خوابیده بودم که صدایم کردند. توانستم دستم را بلند کنم. یادم افتاده بود چه خالی است کمرم. در پشت هر آدمی دو بطن است. من یکی را نداشتم. به جای آن بطن هزار تب داشتم. مثل افسانه ها در تب می سوختم و هاید نشسته بود کنارم تا تیمارم شود. نگاهش می کردم و چشمهایم نمی ماند به نگاه و سُر می خورد روی هم. 
بعضی شب ها بی بطن اما به آغوش یار و با تب خوابت می برد. بطن ها پدر و مادر هر آدمی ست! 

۱۳۹۴ اسفند ۱۵, شنبه

یادم می مونه امروز رو. که هر زنی و هر بنی بشری هر کاری که بخواهد می تواند بکند. امروز می توانم دستم را بگیرم بالا و اون یکی دستمو بگیرمش و خودمو قهرمان زندگی خودم اعلام کنم. برای اینکه هر چی که بود مهم نیست، مهم اینه امروز همونی می شه که دلم می خواست! توی اون لباس تنگ اجرای رقص امروز تنی ست که از روزهای سرد و گرم گذشت. زنی است که ایستاد و کم نیاورد. دلم می خواست امروز علی رشتی، سلمونی بچگی هام روی یکی از صندلیها نشسته بود تا بهش بگم من از پس همه بغض های بزرگی که به گلوگاه کوچم فرو خوردم بر اومدم و تلافی همه وقتایی که موهامو پسرونه زدی در آوردم. می بینی؟ تو نه نتوانستی موهای من را کوتاه نگه داری و نه بال پروازم را بچینی! اگر بندی ست بر پایم، خود بسته ام. پس دست گسستن هم هستم.
دیدم از دور چه خوش است جانش. دلم؟ هزار آفتاب درش طلوع کرد.

بمان


عصر روز سوم رسید. فردا به ساعت عصر تهران توی یکی از خیابونای تهران ما اتفاق می افتیم. سه روز رورانس گرفتیم و چند بار بازبینی کردیم. نمی دونم قراره چی جوری پیش بره اما می دونم هر چی بشه شده دیگه. ساعت های آخر تمرین همه مون خسته شدیم حسابی. از پنجره خیابون رو می دیدم. تهران هواش مثل زنی می موند که ابروهاشو برداشته و دامن پوشیده و گل انداخته لپ هاش.باد افتاده زیر دامنش و شب پوستش قراره بره زیر بار نوازش گرم و ملس. زنگ می زنه که رسیدم بیا پایین. همه ی سالهایی که خودم رفتم و برگشتم این حس رو از یادم برده بود که خوبه آدم مورد اومدن دنبالت واقع بشه. فعلش همین می شه؟ بزاری همین بشه تروخدا. به خودم خیلی می چسبه. ابرهای توی اسمونو نگاه می کنم و کم حرف می زنم و شیشه ماشین رو می کشم تا حد انتها پایین. تهران هم بهارش شده. دستم رو می گیره و می پرسه خوبی؟ می گم اوهوم ، تهران هواش ... سرشو تکون می ده. سر راه صبر میکنه تا سوپر کنیم. سوپر کردن یک فعل مفصله. خودش یادش می اد که صبح توی راه پنیر رو تموم کردم. اونایی که باید یادش بره رو یادش می ره. چه غممه دیگه؟ 
می رم زیر دوش. همه ی شش ماه گذشته از تنم شسته می شه. فقط مونده روز آخر. موهامو می پیچم توی حوله. توی نشیمن شمع روشن می کنم. توی اتاق خواب اسانس و شمع اضافه. می رم می شینم روبروی شمع. خونه غروب کرده. خونه آدم هم طلوع داره هم غروب. امروز می شه سالروز همون روزی که در خونه قبلی رو برای همیشه بستم و اینجا رو کلید زدم. خودم رو سانت می زنم توی تاریکی. خودم رو تنها بغل می کنم. توی دلم دلفین ها از این ور به اون ور می پرن.  به نظرم اینو گوش کنید.