۱۳۹۶ تیر ۷, چهارشنبه

روح خردسال من
سال‌های سال
کودک ساده‌ای بود
که باور می‌کرد کلمه
خداست
روزگار
قطار تاریکی بود
که روح مرا زیر گرفت.
روح خردسال من کودک است هنوز
کودکی زخمی
زخمی‌تر از تن تو
به قطار رفته نگاه می‌کند
مغبونِ تبذیر عشق
مبهوت این روزگار
از پنجره می‌پرسد:
شام آخر
یادت هست؟
ما
دو نفر بودیم.

+

۱۳۹۶ تیر ۶, سه‌شنبه

throw hell

از یه جایی که فهمیدم باید وایسم پای ارزشهای خودم شروع شد همه چی. اونجایی که فهمیدم اگر می گم صداقت ارزش منه باید خودم در همه جای دنیا صادق باشم و این برام سخت تر کرد کار رو اما اونجایی که می بینی عزیزترین آدمت روی ارزشت نیست همون جاییه که یه برش روی تنت هست و تصمیم می گیری بخیه کنی ماجرا رو تا برای همیشه این زخم از بین بره ، حتی اگر جاش بمونه. 
قصه رو تعریف کردم به قدر کافی توی ذهنم و نوشتنش اینجا بهم خیلی الان کمک خاصی نمی کنه. 
وایساده بودم با کاف حرف می زدم که توی یک روز در یک لحظه از زندگی میبینی باید کفشاتو بپوشی و ادامه بدی به مسیرت. توی کتاب چه کسی پنیر منو جا به جا کرد موشه که کفشش گردنش آویزونه و آماده ادامه مسیره حتی وقتی فکر می کنه رسیده رو تعریف کردم و حسم اون لحظه این بود حتی وقتی کفش نداشتم حس کردم باید برم... پا برهنه ... در اوج خوبی... همونجایی از رابطه که داشتی آماده ی پرواز می شدی می بنی بر اساس نیروی جاذبه محکوم به سقوطی و سقوط  ممکنه صعود باشه و تو خری اون موقع و نمی خوای بفهمی ... باید پا برهنه راه بیفتی و بری ... مثلا مثل استیو جابز که اپل رو گذاشت و رفت... جایی که به دنیا آورده بودش ... خودش زاییده بود اما بخیه کرد و رفت از صفر نقش زد زندگی رو. شاید توی مسیر رفتن با همون کله کچلش و همون لباس سیاهش گریه هم کرده باشه، یه شات هم زده باشه یا هر چی . اما اسیر اون لحظه ی رفتن شدن و موندن و در جا زدن هیچی رو درست نکرده هیچ وقت و نمی کنه. 
نمی خوام بشمارمش روزارو که بگم چند روز شده. اینطوری نگاهش کنم که زندگی یک فرایند به هم پیوسته است و روزها و اتفاقا و آدمها از هم گسسته نیستند حالم بهتر می شه و توی این چند روز خیلی از خودم کر کردم.
 جوری که هیچ وقت تا حالا خودمو ندیده بودم و همه ملاتی که این مدت با ورک شاپ ها درست کرده بودم و کاردستی ساخته بودم دیدم چه واقعی هستن و به کارم اومدن. فصل از هاید که اتفاق افتاد یک دفتر سبز آبی متوسط یواش رو برداشتم و همونجا توی ماشین نوشتم من که به دریاش زدم... درست صفحه ی اول... خیلی شوالیه قرمز طور. از درون جرحه جرحه ورم می کردم اما خون نمی اومد اما درد؟ آره خیلی رفیقم ... خیلی ... نیم ساعت بعدش کنفرانس داشتم می تونستم کنسلش کنم اما فکر کردم آخه آدمی تو؟ الان کنسل کنی یعنی تسلیم یک بازی کوچیک شکست خوردگی شدی. رفتم حرف زدم و از اونجا زنگ زدم پدر خوزه . 
پدر خوزه جان میشه امشب؟ گفت برای تو همیشه میشه. پس شد. رفتم و برگشتن به خونه فرآیند بسی سخت است وقتی اصلا اسباب فصل رو نچیدی و آماده اش نبودی. تجربه دوم این اتفاق بود. خوب حقم بوده طبیعتا. کلید در توی قفل در با اسلوموشن ترین حالت ممکن چرخید و قلبم توی انگشت کوچیکه پام بود. رفتم توو . وای یادم افتاد توی خرید دیروز اون ژامبون بوقلمون دودیه ... آییییییییییی... نه نه فکر نکن. خره فکر. با نور کم خودمو بردم توی تخت. به اعضا و جوارح خونه فکر نکردم. خودمو فرو کردم توی پتوی با شرف غولم که هیچ جا منو تنها نزاشت..... وووی پتوی با شرف رو اونروز توی قلهک با هاید ....آیییییییییی فکر نکن فکر خره تورو می کشه .... برای خودم روز رو با همینه که هست و باید بتونی تمومش کردم. زاناکس هم زدم به زاناکس. 
با خودم فکر کردم به کسی بگم الان که چی؟ خودم با خودم اول باورش می کنم و بعد کم کم. حالا همینطوری که دارم شبونه ایمیل مترجم پس از جدایی رو جواب می دم با خودم فکر می کنم چقدر ساپورتر از همه دنیا برای خودم دارم جمع می کنم. متفاوت تر از همیشه. اما درد همون درد با دوز متفاوت. 
پا برهنه راه افتادم، پامم خون اومده تا حالا. خودم رو برداشتم بردم. آدمها یا برای داشتنت ریسک می کنند و یا می نشینند و رفتنت را تماشا می کنند. 
.I try to dont miss you but I still do 

۱۳۹۶ خرداد ۳۰, سه‌شنبه

دیدم اگه من نکنم کی بکنه؟ یه وقتایی واقعا همین فعله. زنگ زدم امروز وقت داری یک ساعت همو ببینیم. منتظر بود گفت آره. چرا آدما منتظر می مونن آخه؟ برو بزن بکوب سهمت رو از این دنیای لعنتی بگیر لامصب. خلاصه که آماده شدم برای اومدنش. منگوی مشکی پوشیدم. موهامو از فرق باز کردم کشیدم پشت سرم گوجه کردم. ارایش سیاه بدون ماتیک و عطری که خودش خریده بود رو هم زدم. آدما بنظرم با بوی عطر مورد علاقه شون رام می شن. نمی شن؟ می شن! 
رسید. معلوم بود که زیر این همه سر سختی و فشار من شونه هاش درد می کنه. خیلی آروم بغل داد و نشست. اول خوب گل های روی کانتر رو دید که تازه است. شاید با خودش فکر کرده کی اومده گل آورده، یا خودم کی حالم خوب شده که گل خریدم؟ بعد چند بار به هم گفتیم چه خبرو به هم گفتیم سلامتی هیچی اما هر دو می دونستیم خبرمون بوده که بی روی اون یکی آرومی نبوده. خیلی واضح. خوب من دیدم باید معذرت خواهی کنم که رفتم وایسادم روی ارزشهاش و زدم پاره و پوره کردم شون. دیدم چشم توی چشم می تونم انجام بدم این کارو اما گوش روی قلب بهتر جواب می ده. گذاشتم سرش رو روی قلبم و گفتم ببخشید که نتونستم درک کنم داری از ترس هات رد می شی و ببخشید که همه ی اون چیزی که خودم مسئولش بودم رو انداختم به دوشت و نشستم کنار و نگاه کردم. بعد انگار خیالش راحت شده باشه که می تونه از من نترسه، گفت مسئول بودم که نتونستم از ذوق داشتنت بگم زندگی ممکنه گاهی چه سخت باشه و ترسیدم هیچ وقت نداشته باشمت. همین طوری کم کم اوضاع رو به بهبود رفت. لباس پوشیدیم رفتیم بیرون چرخ زدیم باقالی پلو با ماهیچه خوریدم و برگشتیم خونه. یه طوری که درک کرده بودیم هر چی بشه بشه، دوست که هستیم. 

شد یکسال از آخرین عکس. پارسال که لباس گشاد گوجه ای پوشیدم و شبونه توی راه برای مامان گل خریدم بابا هم بود. به همین سادگی یک آدم عزیزترینت از توی قاب روزگار برای همیشه حذف میشه. 

۱۳۹۶ خرداد ۲۸, یکشنبه

در آینه


قول دادم به خودمو به شش نفر بشینم قول ماجرا رو بنویسم. از همان نگاه زُل شروع کنم که به چی فکر کردم و توی سرم چیا رو مرور کردم. همین قدر ساده و همینقدر سخته. ولی هیچ راهی جز این ندارم. همین جا بمونم هیچکی حتی خودم صدای خودمو نمی شنوم.

۱۳۹۶ خرداد ۲۲, دوشنبه

نگاههایی که خودت از توی چشمت حس می کنی داری برق می زنی و زل زدی و داری پشت صحنه یک فروپاشی رومی بینی، هیچ وقت از جلوی چشم خود آدم نمی ره. از اون سر نگاهها بود. داشت داد می زد که ایکس و ایگرگ تاج سرم هستند و من فکر می کردم الا یا ایها الساقی... نگاه می کردم روی صحنه آهسته همه چیز رو می دیدم ... تموم که شد فکر کردم خوب هانی دیدی ؟ آره دیدم اما الان نمی تونم باهات حرف بزنم خوب؟ خوب! به سکوت گذشت. حرفی نمی مونه که . می مونه ؟ 
وقتی توی یک بازی دو طرفه خواسته هات رو می گی و می شه محکوم ماجرا فکر می کنی با خودت که اصلا وات د فاک . ماست تراپی کردم. خوابیدم و چند باری بین خواب بیدارم کرد؛ از بس توی خواب داد می زدم و ترسیده بودم. چرا همه دادهایی که توی بیداری نزدم، توی خواب توی گلوم خفه می شن؟ اینجا همون جایی بود که با خودم مهربون شدم که حالا که می خوای ترک کنی هر کاری دلت می خواد بکن. چپیدم توی سینه اش وقتی دستش رو از زیر گردنم رد کرده بود. بوش همون بود و داشت روی سرم دست می کشید. یک بار وقتی داد می کشیدم توی خواب بیدارم کرد و گفت نترس من اینجام. نترسم؟ واقعا؟ اینجایی؟
 به همه چیز در یک صحنه آهسته شک کردم و همه باورهام ترور شد. چه قدر به خودم برای ادامه راه نیاز دارم. حتی اگر قرار باشه بشینم یک مسیر بسیاری رو و همون نشستن عین ِ مصداق طی طریق باشه. برای همین این بار از خداحافظی باید خیلی زخم با خودم حمل نکنم. 

۱۳۹۶ خرداد ۲۱, یکشنبه

دکمه قرمزه

برای این‌که در سرزمین گَل و گشاد نسبیّت گم نشم، یه اشل ساده رو مد نظر قرار می‌دم. «هر آن‌چه بر خود نمی‌پسندی، برای دیگران نیز مپسند». یه اشل ساده‌ی انسانی. معمولا در غالب موارد جواب می‌ده. یه جاهایی اما اینم کار نمی‌کنه.

تو برنامه‌ی «مومنت‌س آو تروث»، یه قسمتی بود که مجریه از اول اعلام کرد این قسمت حتا برای منِ مجری هم توو ماچه. مومنت‌س آو تروث یه برنامه‌ی تلویزیونیه با جایزه‌ی نیم‌میلیون دلاری؛ به شرط این‌که راست بگی. در حضور خانواده و دوست و آشنا و آدمای عزیزت و دشمنات و کل مردم آمریکا و چه بسا دنیا بتونی راست بگی. تا این‌جاش به نظر ساده و بدیهی میاد. این که یه آدم تصمیم می‌گیره فارغ از اعمالی که انجام داده، و فارغ از پیامدهایی که ممکنه براش داشته باشه، به هر قیمتی راست‌شو بگه. حالا به خاطر پول، به خاطر هیجان، به خاطر تطهیر نفس یا هر دلیل دیگه. تو انتخاب می‌کنی که نو متر وات راست‌شو بگی. دتس ایت. یه جایی اما، یه سوالایی، از راست‌گفتن و دروغ گفتن فراتر می‌ره. مرزهای جدیدی رو رد می‌کنه. تو همین قسمتی که دارم می‌گم، یه دختره شرکت کرده بود به همراه پدر و مادر و خواهر و برادر و همسرش. دختره منیجر یه بیوتی سالن بود. تو سوالای اول، که سوالای آسون برنامه‌ست مجری حین گپ خودمونی ازش پرسید به نظرت آدم درستکاری هستی؟ دختره جواب داد آره. بلافاصله سوال برنامه رو مطرح کرد که این بود: آیا از جایی که مسئولیت‌ش به عهده‌ی تو بوده پول دزدیدی؟ دختره جواب داد آره. خب دختره جواب برنامه رو درست داد، اما پارادوکسه هم بود دیگه. طی سوالای بعدی، معلوم شد دختره ته دلش همسرش رو (که یه پلیس بود) سرزنش می‌کنه که باعث شده معاشرت‌هاشون محدود شه. معلوم شد روز ازدواج‌شون هنوز عاشق دوست‌پسر قبلی‌ش بوده. معلوم شد بعد از ازدواج، با مرد دیگه‌ای به جز همسرش خوابیده و حتا از دوست‌پسر سابقش دعوت کرده بودن بیاد تو برنامه با این سوال که «اگه الان ازت بخوام همسرت رو ترک کنی و بیای دوباره با من باشی آیا حاضری این‌کارو بکنی؟»، که در جواب این سوال، خواهر دختره «دکمه‌ی قرمز» رو فشار داد. دکمه‌ی قرمز مال وقتیه که یکی از دوستات یا بستگانت صلاح می‌دونه تو به اون سوال جواب ندی و به زعم خودشْ تو رو از اون مخمصه و عواقب احتمالی بعدی‌ش نجات می‌ده. دکمه‌هه رو اما فقط یه دفعه می‌شه فشار داد و بعد از اون باید به تمام سوالا جواب بدی وگرنه پولی که بردی رو می‌بازی. سوال بعدی این بود که آیا  بعد از ازدواج با کسی به جز همسرت خوابیدی؟ دوربین می‌ره روی صورت شوهرش، پدر، مادر، خواهر، برادر، خود دختره. و دختره جواب می‌ده آره. مجری از شوهره می‌پرسه چه حسی داری؟ به نظرت وقت‌ش نیست مسابقه رو ترک کنه؟ پسره می‌گه نه، دیگه حرفی نمونده واسه زدن. حرفی نمونده واسه نگفتن. سوال بعدی اینه: آیا به نظر خودت آدم خوبی هستی؟ دختره جواب می‌ده آره. ولی مسابقه جوابش رو دروغ اعلام می‌کنه. این‌جا همون پاشنه‌ی آشیل آدماست. آدم به زعم خودش بزرگ می‌شه و عوض می‌شه و مسئولیت اعمال و رفتارش رو به عهده می‌گیره و الخ، پای همه‌ی عواقب کاراشم وای میسته؛ یه جاهایی اما، یه گوشه‌های پنهانی ته دلش، اگه ازش بپرسن آیا آدم خوبی هستی یا نه، پاسخ درست رو بلد نیست. یا فکر می‌کنه که بلده، اما می‌بینه داره خودشو گول می‌زنه.

اون‌جاهایی که می‌گم ممکنه حتا اینم کار نکنه همین جاهاست. همین جاهایی که دیگه پای اکت در میون نیست. پای احساسات در میونه. احساسات و عواطف انسانی. با تمام پیچیدگی‌ها و پنهان‌کاری‌ها و زوایای عجیب و مختلفش.

لذا در بهترین حالت، من فوقش بتونم بهت بگم کاری رو که حدس می‌زنم ممکنه ناراحتت کنه انجام نمی‌دم. در حالی که نه قطعیتی وجود داره تو واقعا ناراحت می‌شی یا نه. نه قطعیتی وجود داره که حدس من درسته یا نه. و نه حتا قطعیتی وجود داره که آیا من به شعار خودم وفادار می‌مونم یا نه. آیا به وفاداری‌م در اون لحظه اعتقاد دارم یا نه. و آیا اعتقادم واقعیه یا فیکه؟ اگه دستگاه دروغ‌سنج بهش وصل کنن بوق می‌زنه یا به خیر می‌گذره؟
+

خوشم انقدر خوشم زبون ازش قاصره ولی اونوری

 زاناکس ِ روحانی درون رفته یه جایی گم شده که نمی تونم پیداش کنم. غر هم می زنم. ایراد هم می گیرم. پاره هم می کنم. خوش اخلاق هم نیستم. انگار هیچ وقت من نبودم این سالها و یا یه خواب زمستونی بودم که بیدار شدم و نمی تونم از پس غول درون هم بر بیام الان. 
کسی هم نیستم که چادر ببندم به کمر و هدف هام مثل فنر صبح ها از تختم پرتم کنه پایین. صبح ها فقط ریمایندر ساعت رو تمدید می کنم و باز تمدید می کنم. ورزش؟ نچ! کُچ اونروز زنگ زد. کسی که دو سال پیش پوست مبارک رو تا ساعت 11 شب می کند و سرحال تا سه صبح بیدارم نگه می داشت. قاعدتا جوابش رو ندادم. راه می رم انگار دارم خودم رو مثل گاری با خودم می کشم. چه آدمی شدم آخه؟ چه خبره ؟ آدم فقط نیاد توی وبلاگش خوشحالیاشو قاب کنه. بیاد بگه بابا یه روزای بلند مدتی هم هست که فقط با عشق جا مدادی سیلیکون و رنگ های یواش داری زندگی رو می بری جلو ول کنی زندگیه از روت رد می شه له ت هم می کنه .
از خونه هندوها می ام بیرون. فکر می کنم به حرفاشون. چه راحت دارم می دم بره همه ایمانمو. بردارن ببرن یعنی؟ تموم؟ یعنی برم این راهو؟ نرم؟ اشتباه اومدم؟ ریسک دارم می کنم ؟ داری تنها می زاریم؟ می خوام جا بزنم ؟ با دو تا سوال رفتم پیش مشاور با صد تا برگشتم. 

۱۳۹۶ خرداد ۱۵, دوشنبه

تمام مدت توی خونه باغ موندم. در همین حد پارچه توسی انداختم روی دوشم رفتم بیرون که به سگ ها غذا بدم و یک گل سفید کندم از این ریزها گذاشتم کنار گوشم و برگشتم خونه باغ. خونه باغ رو هاید می شست حسابی. همه باغ رو آبیاری می کرد وصدای شر شر آب که باز بود صدای ممتد توی گوشم بود. کلاغا می اومدن از توی سرسرای خونه باغ گردو می بردن خیلی شیک و تمیز. گربه ها هم تا پادری توی خونه می اومدن و همونجا می شستن تا در نقش مادر براشون غذا ببرم. 
مرغ و رب انار درست کردم توی ظرفای گل سرخی و گل یواش سفید و گلبه ایی و زر یواشتر از یواش و یاسی چیدم توی گلدون گذاشتم روی میز. هاید شب کباب به راه کرد و من هی توی هوای نرم و لطیف کش اومدم و بیدار شدم و خوابم برد. 

۱۳۹۶ خرداد ۱۳, شنبه

می خوام اینو بگم همیشه فکر کردم آقای یونیریوس می تونه فقط و فقط کسی باشه که آدم یه وقتایی بابایی صداش کرده و با صدای پرویز پرستویی دلش ریخته. یه تلفیق عجیبی از قهرمان جوونی و بچگی. یه کسی که هیچ کسی جاشو نمی گیره و آدم اگر آدم باشه باید حوالی یه وقتایی از سی و چند سالگی فکر کنه آخرشم همون آقا. 

یک تی شرت مشکی با شلوار اسپرت کتون خاص زیپ عمودی دار از روی ران پوشیده. آدم نمی فهمه واقعا وقتایی که می خوای  بری زیر تانک این لباس شخص مورد نظر باید باشه واقعا؟ اونطور مشکی و هات؟ اون طور دست تا بالای آرنج توی آفتاب سوخته؟ 
من همینطوری به خانم زاناکس دلداری دارم نه هانی اینا فیکه. تو برو حرفت رو بزن. 

۱۳۹۶ خرداد ۱۲, جمعه

همین طور که دارم آمار می خونم دارم شجریان گوش می کنم. می گه از گلوی من ... از گلوی من ... دستاتو بردار.. چه سطح شعوری 
ای کم شده وفای تو، این نیز بگذرد
و افزون شده جفای تو، این نیز بگذرد

سنایی

جایی برای روزهای آخر


دیوار قشنگِ دلم


بیچاره دلم

گوشه شالم رو دور اون یکی گوشه شالم گره کوچیک زدم و ولشون کردم به امون خدا حالا تا دلش می خواد باد بتابه توش. از پله ها رفتم پایین. هیچکس نمی دونست پایین پله ها نارنجک بستم به خودم و پرت کردم خودمو زیر تانک عادتهام و عشق هام. نمیدونم از کجا جرات مند شدم اما این کارو کردم. اینروزا می دونم خیلی خوش خلق و خو نیستم طبیعت هم این رُکن خشنمو هی به خودم بر می گردونه که فرزندم آرم باش، رم نکن اما یک اصلی در زندگیم هست که همه رنجی که می برم از جاهایی است که پا گذاشتم روی ارزش هام. بنابر اون اصل شدم مثل قهرمان قصه ی فیلم فیوری. نشستم و می گم آرزوهام و این تانک خونه ی منه. وایسادم شدم ارتش سری. اشک می ریزم و شلیک می کنمو طبعا" کسایی که روبرومن پاره ای از دلم هستن. بر می گردیم به عنوان متن. بیچاره دلم.