۱۳۹۸ مرداد ۵, شنبه

از سه شنبه می رم سفر. هم آدم می بینم هم دهکده. بر می گردیم به زمان شهر را ترک کنید. 

مامان بودن یک اتفاق معمولی برای زن قبل از نزدیکی است

سر میز شام همینطوری که نشسته بودم مامان کنارم نشست. زیر چشمی دیدم روی دستای نازک و قلمی‌ش راده کم کم لک و چروک پیری می شینه؛ غب غب در آورده. دلم هُری ریخت. چقدر ما بچه ها از پیری مامان و باباها می ترسیم. یهو بعضم گرفت که می شه پیر نشی لعنتی؟ گفت چی شده دلت گرفته؟ 
مامانِ آدمی که من باشم هیچ وقت ندونست من چقدر دوسش دارم از بس من نزاشتم بدونه. پاسپورتم رو می زاره روی میز که هر جا می ری بهت خوش بگذره. می گم می خوای بریم قبلش با هم جایی؟ می گه خیلی دوست دارم و ذوق کودکانه می کنه. 
مامان همیشه کودک بود و حالا همون آدم داره با رفتارای کودکانه پیر می شه و این برام سخته دیدنش. 

چیزی که باعث شد حالم با رابطه مادر دختری کنار بیاد اینه که مامان بودن فقط یه سِمَتِ که به واسط یه شب عاشقانه یا غیر عاشقانه مرد وزنی به وجود اومده. اما اینکه اون زن چه کیفیتی از زندگی رو قبل اون شب تجربه کرده رو نمیبینیم و حتی بعد اون شب!
مامانِ آدمی که من باشم، هیچ وقت مادر نداشته و خوب من اینو هی یادم می ره و سطح درکم نزول می کنه. انتخابش دوییدن و رسیدن نبوده و قابل مقایسه با انتخاب من نیست! و هزار تا چیز دیگه که نهایتا باعث شده به دلیل شدت مهر بنده به ایشون نقاب می رم جلو سپرش می شم تا کارایی که بلد نیست رو بکنم و در نهایت از تماس با حوادث اصل موضوع را فراموش کردم و فکر کردم اون خوب نیست. در هر حال پیری پدر و مادرها یک طرف، ما که نمی تونیم ببینیم هم همون طرف. 

۱۳۹۸ تیر ۲۹, شنبه

یه کامنتی هم از یه ناشناس داشتم که عکسهات کم شده بانو جان عکس بزار. 
کجای جهان ایستاده ای اونوقت ؟ 
آیدا در مورد نقطه صفر و حق مسلم داشتن و لذت بردن از خانواده نوشته. 
داشتم می خوندمشون توی دلم نوشتم هووووووم. یعنی  می فهمم چه خوبه، الان ندارمش اما. بعد از بابا در تعداد معدودی از روزها ما خانواده شدیم.راستش سرد و خشک و بیمعنی برای من . 
 اما یک چیزی که باهاش کنار اومدم این بود که زن ی تنها و مستقل بودن صرفا بد نیست. خوبیهایی داره که می بینی دلت نمی خواد ازش دل بکنی. 
دیروز بعد یه ناهار دیر با دوستام برگشتم خونه و ساعت هفت ونیم قرارداشتم برم سالسا باچاتا. باچاتا یه رقصیه توی ذهنم که گیر می کنی توی آغوش پارتنرت. پاشو می ندازه بین دو تا پاهات و تو رو به صورت نیمه نشسته قفل می کن توی بغلش. تو رو تاب میده از چپ به راست و گاهی یک دور بر عکس می چرخونتت. وقتایی که داشتن باچاتا می رقصیدن من نشسته بودم و نفس تازه می کردم یا نوشیدنی می خوردم. یه دختری بود با موهای کوتاه بالاتر از شونه بلوند با شلوارک کوتاه جین و تاپ مشکی گشاد، لاغر و استخونی که خوب می دونست باید چطور موهاشو بریزه توی صورتش وقتی سرشو تکیه داده به شونه پارتنرش و داره دورانی می چرخه. خیلی لوند بود و یهو دلم خواست این رقص رو برقصم. 
داشتم به این فکر می کردم که آهنگ تموم شد سالسا شروع شد. آرش دستمو کشید سمتش که بیا بریم توی ویوی پنجره قدی رو به بیرون برقصیم. آرش ورزش می کنه، همونجا کار می کنه فکر کنم و تیز و تنده و خوب بلده طوری بچرخونتت که زمین دور سرت بچرخه. زندگی کلا همینه . برای رفتن سمت ترسا همیشه به یک ویترین زیبا نیازمندیم. 

۱۳۹۸ تیر ۲۰, پنجشنبه

تنهايي در هر رابطه ايي چيزي ست كه بهش نياز داريم. تنهايي در رابطه با كار،اجتماع و... .
چالش هاي زندگي وقتي ازش دور ميشيم برامون به مساله هاي عادي روزانه تبديل ميشن. از اينكه مستقل، اكنون در مواجهه با جدايي برادر بي نقش، لخت و دراز كشيده در تخت هستم راضيم.
بابت چيزي كه كمكم كرد تا بتونم بگم اول صبح سراسيمه به من زنگ نزنيد چون نيازمند آرامشمم، خوشحالم. از اينكه ما واقعا نمي دونيم چي براي كي كار مي كنه و توصيه هامون ممكنه مفت هم گرون باشه پس بشينيم تا بقيه زندگي شونو كنن، راضيم.
هميشه هر وقت به درون رفتيم در تاريكي تونل از اونور كم كم نوري پيدا ميشه و اون نور منم.
هيچ كسي داروي آرامبخش ما را نمي سازد.خودمان بايد.

۱۳۹۸ تیر ۱۷, دوشنبه

خانم کنار کارما نوشته بودن که به وبلاگ نویسی ادامه دادن بدون توجه به حرف اطرافیان. 
درست گفته بودند به نظرم. 
س.ر می گه این مرداب هست که لازمش داشتی برای اینکه قطارت وسط پیچ که زیرش هیچی نیست ترمزشو بکشی و متوقف شی. فکر نمی کردم سه روز بعد واقعا این توقف و سوت و قطار رو اینطوری حس کنم. 
یک وقتایی دلت می خواد از یه جمله ای که همیشه بهت گفتن و حقیقتا هم خودت برای داشتنش همه عمر دوییده بودی و تنهایی کوله بار زندگیتو حمل کردی استعفا بدی. به همه بگی دیگه بهم نگید مثل یه مرد می مونی خودت. من کجا مرد کجا؟ 
بعضی وقتا نمی دونیم انتخاب یک شخصیت رو داشتن چه بار مسئولیتی رو توی زندگیمون به دوشمون می زاره. خیلی که ازش بگذره مثل الان من نمی دونی چطوری برگردم حالا؟ زن ِ درونم کو؟ کجا تصمیم گرفتم از پس ِ همه کارام تنهایی بر بیام؟ چند شب طول کشید تا به تنهایی خوابیدن عادت کنم و ازش نترسم؟ چقدر طول کشید تا از سر کشتی که باد موهامومی برد برم بشینم پشت فرمون کشتی زندگی خودم و افراد درجه یکم و بشم ناخدا؟ از کجا شروعش کردم که بخوام اینجا تمومش کنم؟

شروع حرفمون از اینجا بود که دیدی یه روزی می بینی همه چیز از نظر بقیه خوبه اما خودت از درون خالی هستی؟ همونجا باید بدونی داری یه مسیری که نرفتی رو به زور از یادت می بری و نمی ره از یادت. 
صدای بابا باید از یادم بره که منو از امروز می ترسوند. 
و باید از لباس زوروی خودم بیام بیرون. لخت و عریان خودمو بغل کنم. 
پس بگیرم یه چیزایی رو و پس بدم یه چیزای دیگه رو. 
چیزی که عمیقا فهمیدم اینه که ترس از جدایی یک بذر توی زمین حاصلخیز محیط زندگی من بوده و هست. برای همین چندتا استراتژی براش داشتم. اول از همه که نرم وارد بازی پیوستگی شم که می دونم یه جایی می رسه به جدایی. دوم اینکه جاهایی که دلم دستم رو گرفت و بُرد وسط و یا بالاجبار در محیط خانوادگی و ... بودم یه چیزی پیدا کنم که بزنم زیر میز و خودمو به عنوان غنیمت این جنگ بی رویا بردارم بیارم بیرون. تیمارش کنم و ته گوشش زمزمه کنم که دیدی ؟ نرو دیگه بابام جان! و اما سومی که اینروزا دست از سرم برنمی داره رفتن ِ پیوسته است. همون جاده ای که همه دارن کم یا زیاد که برم یه جایی که کسی نشناستم. تا خبری نخوام بشنوم از اینکه زندگی این فرو ریخت... ترس از جدایی انقدر خورده روحمو که از خبر جدایی بقیه هم می ترسم. از هر از دست دادنی... 

همه زندگی برای به دست آوردن جنگیدیم بی اینکه بدونیم برای از دست دادن هم باید یاد گرفت و تمرین کرد.

۱۳۹۸ تیر ۱۵, شنبه

پرواز شماره 64589 از پاریس به زمین نشست

یکی از شنبه ها حالا که دارم فکر می کنم به وقت سفارت یهو یه پیام برات می آد. خانم زاناکس. 
جواب شما بهترینه و سند. 
بعد می گه می شه زنگ بزنید توضیح بدم. 
بنظرتون صداشو می شناسم؟ نه. شماره؟ نه. 
چطور ممکنه منو نشناسی؟ نمی دونم 
می شینم روی تخت. 
فکر می کنم با گل فرستاده شده ارتباط داره؟ خطرناکه؟ آشناست؟ 
گفته بودم که زودی می بینمت. بعد این همه سال. 

اینطوری سرزده می رسه از راه یکی از زیر برج آهنی ایفل که سالها دیریم کردید بالاخره توی ی شهر از زمین که می تونیم همو ببینیم. یس. بالاخره شد. 
مرد رو اولین بار وسط بَر ِ بیابون دیدم. یه لباس محلی بلند پوشیده بودم با یه کلاه حصیری روی سرم بی هیچ لباس زیری. از سری روزهایی بود که شهر رو ترک کرده بودم و داشتم با زندگی تنهایی بین دیوارهای کاهگلی و شبا زیر کرسی خوابیدن و درهای چوبی ِ قدیمی، روزا وسط آفتاب نشستن و چایی و صبحونه خوردن و ... هیل می کردم. برنامه های سالم رو می چیدم و فکر نمی کردم کسی که برای کار حرفه ای IT باید توی یک از دفترای شهر دنبالش بگردم، پشت شیشه خونه منو توی این پوزیشن ببینه. وقتی صدام کرد که مهر گفتن بیاید توی اون خونه برای حرف زدن، گفتم باشه و فکر کردم نیازمند اینم برگردم به جین، لباس زیر، موی جمع شده و یک استایل غیر کاری اما معقول تر. 

*

گفتم برای اقامت تهران و انجام این پروژه مشترک می تونی یک هفته ناردونه بمونی. براش کلید خونه رو گذاشتم کنار. وقتی رسید نیمه شب بود و من نشستم بودم suit می دیدم. کجای ماجرا بودم؟ که آیا هاروی باید با دلش برود یا همین که نامه استعفای دانا را برداشته و سراسیمه رفته خونه پائولا یعنی برایش یک کشش دوطرفه تمام شده؟ براش توضیح دادم من دارم suit میبینم و این را برای مدیریت نیروی کار و خودم توی دفتر نیاز دارم. بنابراین لوبیا پلو با ته دیگ نون و ماست توی مطبخ ناردونه هست. می تونی بری و توی یک کاسه سفالی برای خودت شام دیر وقت بکشی. چون یک هفته می خوای بمونی پس بهتره خودت سوییت رو بشناسی و بدونی این کابینتا و یخچال و گاز و ... اگه تو بخوای می تونن مجیک باشن و اگه نخوای نه. پس خودت بخواه و پیش برو. چند دقیقه بعد دیدم داره لوبیا پلو می خوره منم بساط فیلمم تموم شد. 

*

دلم می خواست برم از آهن بیرون. شب گرم تابستون بود. نشسته بود لب پنجره و داشت سیگار می کشید. یه طوری مانوس با پنجره که انگار خودش ساخته اونو. گفتم باید برم بیرون خونه راه برم. شاید یه سری کافه نشینی توی اکباتان. دوست داشتی بیا. لباس پوشیدم و اومد. از یکی فال حافظ خرید و داشت می گفت صوفی رو معنی کردن برای یه خارجی چه دهنی ازش سرویس کرده. منم داشتم فکر می کردم همه جا بوی علف می آد و برای سمینار آخر هفته م باید چی بگم در جواب اینکه اگر نمی ترسیدم همین الان توی زندگیم چکار می کردم؟ 

*

میکروفون توی دستم می لرزید یا صدام توی میکروفون یا چی رو نمی دونم. این صدا می پیچید توی سرم و می لرزید که می دونی باید شروع کنی به از دست دادن؟ می دونی ماها از بچگی فقط یاد گرفتیم بدست بیاریم و این یعنی موفق شدن؟ توی از دست دادن موفق شدن می دونی لازم داره که آماده باشی برای اینکه ببینی دونه دونه مدالایی که درآوردی از گردنت و گذاشتی زمین رو یکی دیگه برداشته و داره می ندازه گردنش و تو داری ریش ریش شده می میری؟