۱۴۰۳ شهریور ۱۰, شنبه

نوشتم متاسفم نمی تونم. برو سفر . 

توان نوشتن نه حتی بسیار ستودنی ست. ما حتی موقعی که می نویسیم نه همانقدر در معذوریتیم که میخواهیم چشم در چشم بگوییم نه . 

میخواستم هیچ کس را نبینم و جامعه ام محدود شود. تمام پل های ارتباطی که به جهان نشان می داد من هستم را ببندم که هیچ پلی نباشد. برای خودم می خواستم این کار را کنم و کردم. روز چهارم همان تب و لرز معروف مخوف یقه ام کرد. کجا ؟ همت شرق بعد از پل مدرس. جایی که از همه غرب و خانواده دورم. 

همه ؟ غرب؟ خانواده ؟ می شه آنها را نام ببری و دست از سر خودت و آقای هاید برداری؟ غرب  و شرقی باقی نمونده لطفا آن را ببین و بعد با خیال راحت برگرد به شمالی ترین شرق کوهستانی ! به خانه ات . زن . کوتاه بیا ! 

همان جا توی اتوبان تلفن هاید را گرفتم که لطفا بهم یه چیزی بگو و حرف بزن تا دووم بیارم تا مرکز درمانی. او ادامه داد اما قول دووم آوردن قول طولانی ایی نشد. با سرعت بالا ماشین را کشیدم لاین کنا رو ترمز. 
خودم را انداختم بیرون ماشین . اولین موتور من را دید و برگشت. هنوز آدمهایی هستند که فارغ از غرب و شرق و احساس برایت دست از کار و زندگیشات بشورند. دست و صورتم را شست و بعد گفت نترس. تا جایی که برسی با تو میام. 

همین جمله مثل سوخت نجاتم داد. تا جایی که برسی... همین را تکرار می کردم و می رفتم و از پنجره برای آقای موتوری دستم را بالا نگه داشتم که یعنی رسیدم و برو . 

روز چهارم روز سختی بود. نور غروب را روی دیوار خونه کوهستان می پاییدم و از هر تغییری با زاویه کج عکس می گرفتم. من از این تب و لرز کوفتی می ترسیدم که از راه رسید. برای هیلینگ منتظر نشانه بودیم که خودش می رسید کم کم .

روز هفتم چشمم را توی خونه باغ باز کردم. پرنده ها می خوندن و هنوز دلم هیچ کسی و جایی از جامعه را نمی خواست. به آقای هاید گفتم به دو تا اجاق سنگی با هیزم برای پاییز نیاز داریم. به هر چیزی که برای ادامه دادن امیدوار کننده است. 
هیزم های چیده شده نشان از ادامه دادن دارن . من به هیزم ها، به غذای روی آتیش دل بسته ام . 
آقای هاید کمی نگاهم کرد و سرش را تکان داد. ما به راحتی از حرف نزدن هم لذت می بریم. 

۱۴۰۳ مرداد ۲۷, شنبه

 فکر کردم خانواده یعنی همین. همین شکل از ارتباط. هر نسبت و قومیت و خویشاوندی، معنی خانواده نیست. گاهی حتی والدین و خواهر ها و برادرهای آدم، خانواده اش نیستند. خانواده یعنی کسانی که بخاطر خویشانشان خود را تطبیق بدهند، در کمی و فزونی مشارکت داشته باشند، با هم حرف بزنند و سعی کنند هم را بفهمند، اصلا بخواهند که قلق گفت و گوی هم را یاد بگیرند. آنکه تواناتر است‌ همیشه آن بالا نماند، بیاید پایین تر و با بقیه حرکت کند. هم را بلد بشوند، نیازهای هم را ببینند.


زن ها همیشه حواسشون هست به غذای قبل یا بعد از سکس. به مراقبت های قبل و هارمونی رایحه بادی اسپلش و عطر و بادی لوشن. 

مردهایی دیدم که حواسشون بوده به اینکه چند دقیقه بعد از حموم وقتی هنوز مو خیسه و هنوز خیلی خشک نیست مون بلان مشکی را روی موها و نبض گاه ها خالی کنن.

مردهایی ددیم که به رنگ و بو و تمیزی و خنکی ملحفه های تخت مورد طبع و سلیقه ی زن هم فکر کردن. می خواستن همه چیز به ارگاسم نزدیکتر باشه . 

زن یا مرد از یک جایی به بعد هر کدام به لذت بیشتر بردن توامان شان فکر کردن بازی را بهتر تمام کردن و اونجایی که وقت سکون و کم شدن نورها و حتی کمی خواب و لختی تن رسیده، هول رفتن نبودن و دلشون توی زمین بازی همینطور پت و پهن بوده . 

حالا همین را بردار ببر توی شهر کوچیکی نزدیک ال سالوادور، بعد از ساعتها موج سواری و خستگی تن . یک میز کنج اتاق بزار با دو شات ویسکی . زمان ؟ حوالی هفت و نیم غروب . نزدیک دریا . با کمی صدای موج ها و آدمهایی که بیرون در انتظار دیدن غروبن. غروب ساکن اتاق و آسمون بیرونه . 


۱۴۰۳ مرداد ۲۲, دوشنبه

 خوبه. کلاب می ره. سکس می کنه. خودشو می فهمه. دلش کمتر برای بقیه می سوزه. چاک زندگی رو در حقیقت پیدا کرده. 

همینطوری راه می ره وسط خیابون و توی آفتاب منو می گیره. چی توی سرش گذشته که منو گرفته. می گه یه روزی که یه اتفاقی بیفته می تونم بهت بگم دیگه غصه هیچی رو نخور.

با خودم فکر می کنم یعنی ته کلاب و سکس و آفتاب و آزادیش این بود ؟ که اگه یه اتفاقی بیفته زنگ بزنه به من اینو بگه ؟ اصلا مگه اون خبر داره از من ؟ 

از خوبیهای مرگ

آدم خیالش راحت میشه باباش که مُرد دیگه رابطه کاملا یک طرفه و انتزاعی می شه جلو بره . 

کی به کیه ؟ 


پایان

مثلا  
همه آدمای دنیا با صدای یک بوق ممتد پایان جهان رفتن لب نزدیکترین ساحل
که تموم شدن دنیا رو ببینن 
سگم می فهمه ما باید بریم لب دریاچه جلوی خونه 
آخرین بار ِ 
سگم آواز می خونه 
نه بی قراریم 
نه قراری دیگه داریم. 
روز بزرگیه 
همه با هم تموم می شن
دیگه هیچی از دیروز مهم نیست 
حتی از فردا !
بهترین اتفاق اینه 
هیچ دلتنگی ایی دیگه وجود نخواهد داشت 
سگم آواز می خونه 
هر دو دریاچه رو می بینیم 
و همه چیز بکر می مونه برای راند ِ بعدی زمین. 



همین 

زاناکس