بگذاريم حرف نزند، ننويسد حتي.
۱۳۹۲ مرداد ۷, دوشنبه
۱۳۹۲ مرداد ۲, چهارشنبه
۱۳۹۲ تیر ۳۱, دوشنبه
ميخواستم يك چيز طولاني بنويسم. صرفا براي فهميدن خودم. چند روزي بيشتر است كه زنگ خانه پدري را نزدم و حتي كليد ننداختم توي قفل در و وارد نشدم. سرگرم زندگي خودم بودم بي اينكه خبر بدهم كجاي دنيا هستم و مشغول چه جور زندگي كردنم.
آنها طبعا" پدر و مادرن. پدر و مادري كه هنوز جزء قشر تفريبا جوان پدر و مادرها هستند. پدر و مادري كه به گمانم من با بيل زدم حباب آروزهايشان را تركاندم. نه اينكه دلم نسوخته باشد. اتفاقا آن موقعها كه هي جذر و مد ميكردم دلم ميسوخت برايشان. بعد ترش كه سونامي به پا كردم چشمم آنها را نمي ديد. نه اينكه سنگ دل شده باشم، نه! اما دل را گذاشته بودم لب كوزه.
به خيالشان اولهاي داستان خواستند مبارزه كنند، طرد كنند، پشتم را خالي كنند و اتفاقا خوب جوري كردند. بعد كه آب از سر گذشت دل آنها شروع به سوزش كرد. ديگر نگران سطرهاي پُر شده صفحهي دوم شناسنامه دختر جوانشان نبودند. نه اينكه بيخيال شده باشند و پذيرفته باشند. هنوز از بوي سيگار توي تراس پدرم ميفهميدم در سكوت نگران درز ديوار در و همسايه و فاميلاند. هنوز از آه كشيدنهاي بين جاروبرقي مادرم ميفهميدم فكر ميكند همين روزها پس ميافتم. اولترها من بيشتر مراعات ميكردم. بيشتر تلاش به حفظ ظاهر! آنها ميفهميدند روي دروغ داستان است. اما چارهاي نبود. يك روزي چمدانم را بستم و گفتم فردا بليط دارم. گفتند كجا. نگفتم كجا! ميدانيد چرا؟ چون بعد از يك مرزي عين آدمهايي كه هفت تير گذاشته اند بيخ شقيقه خودشان و بيخيال بقيه شده اند فقط به خودت ميتازي.
كسي نميجنگيد براي گرفتن آزادي. اين راضي كنندهترين بخش زندگيام بود و هست. يك شبهايي زنگ ميزدند كه بيا خونه بابا ماهي خريده دور هم بخوريم. من هم مثل بچهي آدم ميرفتم. يك وقتي بلند شدم راندم تا روستا و چند شبي خانوادگي با آنها زندگي كردم. يك روزهايي دلشان خواسته بيايند خانه من سر بزنند. خواستهاند اما نتوانستهاند. من هم دست فرو نكردم توي زخمشان. گفتم بگذارم هوا بخورد خوب شوند.
چند روز پيش رفته بودم با همين موهاي قرمز كوتاه خونه. مادرم مثل بچه سوسكش قربون دست و پاي بلوريام ميرفت. چند ساعت بعد كه رفته بودم زنگ زده غصهدار. ناله جور. فهميدم خسته است از زندگي. از خونه. كوچه. خيابان. هزار بار گفتهام مادر من برو زندگي كن. برو سفر. قدرداني كن از لحظهها. با خودش اول فكر كرده من چيز ميگويم اما ته قلبش خواسته اين جوري ميبوده. خواسته اما نتوانسته!
يك جاهاي زندگي سعي كردم حالهايي در قدر و اندازهي خودم بهش بدم. مثلن ميدانستهام به آشپزي تنبل است، شش جور ماهي تابه و قابلمه خوشحال روي گاز به راه كردم. بيمنت. خيلي عشقي. اما او غر دارد. ميفهمم. زندگي روي خط راست، براي مادري كه دخترش يك جاهايي خط را كرده طناب و پريده توي دره خسته كننده است. اين كه نسل قبل از من است و خواسته اما نتوانسته را ميفهمم با استخوان ستون فقراتم.
۱۳۹۲ تیر ۲۹, شنبه
موها بلند و يك دست و يك قهوهاي خوبي بودند. ماه پيش ديدم اوضاع دارد خيط ميشود و بر خلاف سليقهي بقيه رفتم قرمزي پاشيدم رويشان. حالا چند روز پيش ديدم يك چيزي جا نيفتاده و دوشي گرفتم و پريدم سلموني. نشستم جلوي آينه موها رو شانه كرد. چند انگشتي بالاتر از گودي كمر. يك دست و مرتب. گفت خوب؟ جواب آمد خوب تا خوب! نتيجه؟ هعي غر شد كه چرا قرمزي ريختي. حيف موهات نيست؟ دو روز ديگه يكي ميآد هر روز ازت يه رنگ ميخواد! آي آقايون شما هر روز يه رنگ ميخوايد؟ آدمي كه گردن به پايينش همون ديروزي است چه فرقي ميكنه موي سرش چه رنگي باشه؟ سبز يا آبي. اصن بگيم بنفش. اصن بگيم كچل. خواستم پاشم با قيچي فرو كنم توي شكمش. بگم. هي يو. شات آپ پليز. اما نگفتم. يني جانش رو نداشتم. بعدتر بلند شدم ريده بود به سرم. كرمم خوابيده بود.
۱۳۹۲ تیر ۲۵, سهشنبه
اشتباه حرف بزنيد، اشتباه تايپ كنيد، اشتباهي باشيد اصلن. بگذاريد رجوع كنند به شما و قلب خوبتان. بگذاريد باز فداي هم شويد. بگذاريد سرشان را بكوبند به ديوار دلتان. وحشي شويد. گاز بگيريد. هارش شويد. شما هماني هستيد كه به وقت خنديدن بي وقفه تان آبروي رفيقتان را در كافه برده بوديد. بله ما همانيم كه بر باد داديم خودمان را رفت.
۱۳۹۲ تیر ۲۴, دوشنبه
۱۳۹۲ تیر ۲۳, یکشنبه
آدم راست مي گويد، خوب است.
خيلي وقت بود كار نميكردم، يعني كارِ جدي نميكردم. پاياننامه توي بكگراند ذهنم بود و نه دلم ميآمد سراغ پاياننامه نوشتن بروم، نه اعصاب كار ديگري برايم ميگذاشت. يك طور ارهمانندي با من در معاشرت بود براي خودش. آخرش هم يك ماه با بازده چهل پنجاه درصد نشستم سرش و تمام شد. از چهل پنجاه درصد باقي هم نصفش به تلف كردن گذشت و نصفِ نصفش به خواب و نصفِ نصفِ نصفش به كار كردن غير جدي. يعني يك جوري كه چهار تا تماس تلفني كاري و دو تا ايميل و چهار خط گزارش و دو تا فرم را اديت كردن و دو تا جلسه با كارفرما و چهارتا با پيمانكار و گپ كوتاهي با مشتري بالقوه و مواردي از اين قبيل. يك جوري كه توي هيچ كدام احساس نشود كار خوابيده و احساس هم نشود كار پيشرفت كرده.
يك جايي هم نوشته هميشه مشكل تمركز داشتم، چند باري هم دكتر رفتم و سعي كردم كارياش كنم. فايده نداشت. همه درمانها موقتي. آخرين بار هم كه يادم است، ريتالين ميخوردم كه متمركز شوم روي پاياننامه و آخر شب ميديدم تمام روز روي گودر متمركز بودهام.
۱۳۹۲ تیر ۲۲, شنبه
خونهي ظهر جمعه. همه نشستن زمين. بازي سكهها بود. اولين سكه از دست من افتاد و صداي ديرينگش روي سراميكها... كمي بعد ترش عضلههاي صورتم جمع شده بودن. صبح حالم خوب بود. صورتم رو با صابون دو بار شسته بودم و نرم كننده تمشك زده بودم روي پوستم. بي هيچ سياه و سفيد و سرخابي. از دهليز كه پرت شدم توي آب سرد همهي بدنم جمع شد. آدمهاي روبروي ماجرا را ميشناختم. خبرم كه كردند ماجرا از چه قرار است سكهي دوم هم افتاد. اين بار بي صدا. از اينكه چقدر دلم ميخواست بر نگردم. نه حرفم ميآيد نه نوشتنم! دو روز بيهيچ حرفي. بيصدايي. انگار خوابم اما بيدارم.
۱۳۹۲ تیر ۱۷, دوشنبه
يك وقتهايي كه وقت ندارم، خستهام، حوصلهي صفحه خواندن ندارم، وقتهايي كه بايد يك راست بروم سراغ تخت خوابم و يك ملحفهي سفيد بكشم روي كل ماجرا، وقتهايي كه سرم از سكوت سوت ميكشد، وقتهايي كه زر و زر اضافي دارم توي سرم، وقتهايي كه حتي لذت خوردن هم بر من غالب نيست، وقتهايي كه عكس هم نميبينم، وقتهايي كه سفرم نيست، وقتهايي كه عين برنج دم نكشيده ميمانم بايد بيايم اينجا و بين لاگ اين و لاگ اوت فقط آيدا را بخوانم بروم.
صداي پام اين روزا كفشهاي تلق تولوقي نيس كه روي سنگهاي دفتر مردهاي چشم چران را وسوسهي ديدن صاحب صدا كند. صبح كتوني سبز خوبه با بندهاي زردي كه داد ميزنند از نويي را از بساط جيم خارج كردهام و پوشيدم و كوله انداختم دوشم. صداي پام همونقدر كه كفشها سبك و پَر و خوب هستند هم نيست. صداي پاي اسب است. پيتيكو پيتيكو كنان.
هيچ يادم نرفته وسط جلسه ديروز زدهاند فلاني مسئول فلان جا و هيچ دل نگرون ستارههاي سر دوش نداشتهام نبودم و نيستم. امروز همان صدا خيلي كژوال دارد ميتازد هنوز.
۱۳۹۲ تیر ۱۵, شنبه
از قَ فَ لَ
شبتر شده بود. چشمهايم سنگيني روز را به دوش ميكشيد. آدمها خيلي آرام گرفته بودند. شر و شيطنت كرده بودند. بازي كرده بودند. يخ ريخته بودند پس يقهي بازنده. ژامبون مخصوصِ دل من را با پنير پستو و مخلفات گرم گرم و ترد ترد لاي نان تست خورده بودند. آبِ پرتقالخوني هم به خونشان بسط داده بودند.
خوشبختاند؟ نظري ندارم.
شبتر شده خوابيدهام. بي لالايي. صراحتا بايد عرض كنم بنده نره غولي هستم كه در كودكي فقر لالاييخوان داشته. حالا رفته گشته اويي را يافته كه لالايياش را بخواند. يك جاهايي حتي خودش فرمون را دست گرفته سوز و ساز لالايي را كوك كرده و داده دست خواننده و خودش چشمهايش را به جهان بسته. به جهان! بله بسته!
صبحترش. صبح خيلي زودش، نفر پنكيك درست كن بيدار شده و بَر و بو راه انداخته و خوابمان را پرانده. ما؟ مايو پوشيدهايم و جلوي آينه به خودمان قول دادهايم يك روز از اينجا تا دريا را با مايو ميرويم. قول! كجا؟ همين ايران خودمان. جان خودم.
انگار شتر سوار شدهام. شتر سواري اولش يك حالي دارد كه نميداني داري بلند ميشوي يا ميخوري زمين. شتر مثل خر نيست كه تو بپري روي سطح صاف. اول دلت را ميريزد. بعد هيچ وقت مطمئنت نميكند از سواري. در خانه هر كسي هم بخواهد تو را ميخواباند. خودش را نه ها. تو را.
۱۳۹۲ تیر ۱۴, جمعه
بيتوته
چه كاري است وقتي آدم ميتواند مست و خوشش باشد برود ساقي شود؟ زيتونها سرحال و شق و رق. پنير؟ برشهاي خيلي عشقي. چيپس و ماست و اينها هم كه اصل داستان است. اما او از موزيكهاي لايت موو كرده روي مست چشات آقا. اويش؟ چرا كه نبايد در آغوشش گرفته باشد و از كتف به كيفيت شانهاش فكر كرده باشد. فكري در عالم مستي.
۱۳۹۲ تیر ۱۲, چهارشنبه
۱۳۹۲ تیر ۱۰, دوشنبه
اشتراک در:
پستها (Atom)