۱۳۹۳ فروردین ۱۱, دوشنبه
۱۳۹۳ فروردین ۹, شنبه
در سفر
چند روز هست رسیدم. از شب دوم هم اتاقی دارم. یک خانم. شب ها پر کشان برای آغوش تخت بر می گردم اتاق. او بعد از من آمد و من تلو تلو کنان رفتم در را باز کردم.سختش بود بگوید ببخشید و من فقط دیدم دارد لباس خواب می پوشد.یک لباس سفید یا شیری رنگ کوتاه.کسی جز من توی اتاق نبود.روی لایه های سطحی مغزم آمد که من جز در مواقع خاص لباس خواب نپوشیدم.به نظرم باید محتوا داشته باشد.شاید من توقع ام بالاست.راستش را بخواهید کمی هم اعتماد به نفسم را از دست دادم بعد که هوشیارتر شدم منطقی با موضوع زیر پتو برخورد کردم و خلاصه نتیجه اینجوری بود که من خیلی جذاب ترم با شلوار آدیداس و تاپ پاندام تا اون؛به خدا راست میگم. صدای گنجشک ها قطع نمیشود. یک زن عرب بیرون را جاروبرقی می کند.فقط سلام میدهیم به هم. خیلی درونم داد می زند که اینجا شهر تو نیست. خیلی دست به مچ خودگیریم فعاله. بهار فصل جفت هاست. میدونیم همه مون.
۱۳۹۳ فروردین ۵, سهشنبه
۱۳۹۲ اسفند ۲۸, چهارشنبه
همينجوري هاي بي اديت
يك جايي بين نورهاي رنگي و صداي بلند موزيك ته دلم هُري ريخت. بعد گلوم تير كشيد. چرا؟ نميدونم.
سر كوچه اي كه اين همه سال با سايزهاي مختلف كفش هام توش رفت و آمد كرده بودم و بزرگ شده بودم، صداي قلبم شده بود اكو. اين حال رو خيلي وقت بود گذاشته بودم دم در و داده بودم كه بره. برگشته كه چي؟ نمي دونم.
توي شات اول موندم. انگار يه مسيري كه بايد بري رو گير كني و بخواي برگردي و ديگه هيچ وقت نريش. گذاشتم روي ميز و رفتم توي تراس هوا بخورم.
بار دومي بود كه توي ده روز گذشته نتونسته بودم نگه دارم خودمو. سر گذاشته بودم سمت چپ شونه هاش و چشم هامو بسته بود به؟ به همه چي.
مسير تونلي كه هر روز ازش رد مي شم امروز پر از تيغ بود برام. دو تا سيصدو چند روز رو گذروندم اما هر بار وقت رد شدن از جلوي در اورژانس اينجا هزار بار مي ميرم. امروز سوراخ سوراخ حس كردم تورو يه بار ديگه به تاريخ امروز براي آخرين بار جلوي در لعنتي اينجا ديدمت. همه بيست و هشتم هاي اسفند دنيا به من خوشحالي اي كه به زور ازم گرفتن رو بدهكارن.
امروز گلدونامو بر مي دارم و مي برم خونه تا جمع شم از اين همه واريختگي. بنفشه ها رو بذارم كنج خونه. اميرعلي و فرامرز رو هم. هر چي سين دارم بچينم و اينا.
۱۳۹۲ اسفند ۲۳, جمعه
گفت تسويه حساب كرديد؟ ديدم حساب چنداني ندارم با كسي. سرم را تكان دادم كه هوم.
شيشه سمت راست را اندازه يك بند انگشت دادم پايين. مي دانستم بايد يك خط ممتد رابروم و بعد بپيچم سمت چپ و مسير را هي بروم سمت پايين. سعي كردم طول مسير را فقط به رسيدن فكر كنم. رسيدن؟ آره رسيدن. برسي جايي كه بعدش هيچ جايي قرار نيست بروي. سرم را تكيه دادم به صندلي و پاي راستم را با فشار متوسط رو به بالايي روي گاز گذاشتم. ياد روياهاي كودكي ام در سرم مي چرخيد. كسي با اسبش وقت غروب و تاريكي هوا توي جنگلي تنها مانده. اسب هميشه سياه بود و آدم هميشه بايد صبر مي كرد تا صبح و سعي مي كرد بخوابد. رويايي كه دختر درونم وسطش خوابش مي برد و صبح و اسب و جنگل را هيچ وقت نمي ديد. بوي تلخي عطر مردانه اي توي مشامم مي پيچيد. كسي كه هيچ كس نبود. سرم از پشت با قفل هاي ده كيلويي زنجير شده بودند سمت عقب.
۱۳۹۲ اسفند ۲۰, سهشنبه
۱۳۹۲ اسفند ۱۸, یکشنبه
مرگ بر فريزر
از توي كيسههاي خريد ژامبون دلم را در آوردم. قشنگ سرخيش و تازگيش و بوي سيرش مستم مي كرد. پنير و قارچ و خيارشور و نون و گرماي لازم را ديدند و با هم رفتيم جلوي تلويزيون. بعد همان جا ولو شدم. سبزي پلويي تازه را توي بسته هاي مستطيل شكل فريز كردم، گوشت و مرغ را هم. كشوي فريزر را هُل مي دادم توو كه بي هوا حرفت اومد نشست سر دلم. مته برداشت و سوراخ كرد. به روزهاي رفتنت چقدر نزديكم. چقدر دلم هواتو برداشته ناردونه. آخه جمله آخر خداحافظي باهات اونم توي شب عيد بايد اين بود كه بريد خونه ماهي توي فريزر گذاشتم واسه امشب دور هم بخوريد؟ خواستي هميشه وقت ديدن ماهي يادم بيفته سبزي پلو با ماهي شب عيد واسه من بوي نم مي ده؟ خواستي هر چي فريزري مي كنم همين جاي كشو گير كنم كه وقت آب شدن يخ و خوردنش كي هست و كي نيست؟ آي ازت.
يك خانم سالخوردهي روي پايي رو چند ماهه بعضي صبح ها توي مسير مي بينم سوار مي كنم و به مدل لبهاش وقت حرف زدن، چشم مي دوزم. به دستاش. به فرمت بيني اش. به انگشتراي شيك و خوش پوشيش.وقتي پياده مي شه تند تند نفس مي كشم تا بوشو حفظ كنم.
اين حق منه دنبال آدماي شبيه تو توي خيابون بگردم و سوارشون كنم و نگاهشون كنم. ساعت رفت و آمدشونو حفظ كنم و يه روزايي كه دلم تو رو بخواد مثل فشنگ بزنم از خونه بيرون و توي پياده رو دنبالش بگردم. آخ ازت.
۱۳۹۲ اسفند ۱۷, شنبه
۱۳۹۲ اسفند ۱۴, چهارشنبه
پرده هاي كركره رو كشيدم و چراغ ها رو خاموش كردم. آفتاب پشت پنجره است و فرامرز(كاكتوس خانم راوي) روي فن دارد با زندگي مي جنگد. مي دانم شايد بميرد. بايد راه را آرام بروم از لاين كنار. مي دانم شايد باز هم بمانم. باز هم همان حس ماهيتابه كوبيدگي شدگي روي صورت. غضروف به غضروف. مهدي مي گفت بعضي چيزها را آدم حتي دلش نمي خواهد با خودش هم بلند بلند بگويد. الان مي فهمم كه چي رو مي خواست نگه. چه خوب شد اصرار نكردم اون موقع حتي اگر نفهميدم چي داره ميگه.
گوشت حالم را خوب مي كند. يك شقه گوسفند را هي ساتور بزنم الان. هي تقسيم كنم. اين براي خاله سوسي. اون واسه عمو يوسي. دست آخر دورم پر شده باشه از گوشت هاي دسته شده. بعد همه رو برزيم رو هم و بلند بگم هيچ كسي نيست. نبوده و نيست.
برم سوت بزنم روي يه جدول خيابون. مست باشم و بي تعادل. هي بيفتم توي جوب. چند ساعت بگذره يكي زير بغلم رو بگيره بگم ولم كنيد به حال خودم. اونا اما ولم نكنن. اين خيابونا شده بودن ميخ ديشب.
آنا- مادر بزرگ پدری ام - اگر زنده بود می شد بخزم در آغوش اش. لازم نبود چیزی بگویم. یک نگاه به صورت ام کافی بود که بگوید: "زندگی، زهر مار زندگی". تکیه کلام اش در مواجه با تمام مصیبت ها-از هوی آوردن سرش تا 17 سال ندیدن پسرش- همین سه تا کلمه بود برای ام دلمه ی برگ مو یا آش آلو می پخت، شاید هم خاگینه و خورش کنگر. از ته گنجه برای ام شیرینی و شکلات های کنار گذاشته شده برای مهمان می آورد. سر را می گذاشتم روی شانه های نحیف اش و گریه می کردم. لابد دست می گذاشت روی پیشانی گرم ام و می گفت جانا! این تب عشق است، کی گفته سرما خورده ای؟ گریه کن که چاره ندارد. گریه کن بعد اش بیا بشین یکدست تخته نرد بازی کنیم. +
صدای تو وزن دارد ، حجم دارد ، چگال است. میشود برایش ویسکوزیته تعریف کرد . ویسکوزیته صدایت بالاست جان ِ من.شبیه عسل...نرم و سنگین جاری میشود لابلای لحظه هایم.صدای تو را میشود بغل گرفت و خوابید.با صدایت میشود رقصید.میشود اشک ریخت.میشود زمستان های سرد اینجا را قدم زد و خندید . میشود صدایت را بوسید.میشود صدایت را لمس کرد.صدای تو نرم است و گرم است و به جانم می نشیند . صدای تو را میشود چشید.صدایت طعم گیلاس میدهد.طعم مربای بهارنارنج...صدایت همانقدر خوب است که کتلت های مادربزرگ هایمان.صدای تو طعم کیک شکلاتی های قنادی روبروی دانشگاه را میدهد.صدای تو رنگ دارد.صدایت سبز است و صورتی و بنفش.صدای تو رنگ شیرکاکائوهاییست که کاکائویشان کم است.صدای تو نیمه شب های چهارشنبه است.صدای تو هفت ِ صبح های شنبه است.صدای تو کتاب های اشمیت ِ من است.صدای تو همان "صاحب انگشت ها" ست،همان "هزارکیلومتر دورتر"،همان "بیخیال! دوستت دارم"...
صدای تو همه چیز است لعنتی...همه چیزهای خوبی که داریم و ندارند +
۱۳۹۲ اسفند ۱۱, یکشنبه
از نداشته ها، از نتوانسته ها
اميدي به بهبود وضعيت روحي اش به طور دائم ندارم. نه اينكه نا اميد باشم. اصلن انتظاري ندارم. از همون اول. انگار از همون اتاق زايمان كه منو سزارين به دنيا آورد و بيهوش بوده انتظارم از دست رفته. يك جاهايي در طول زندگي هم اگر تاول انتظارم ازش زد بيرون، يك كم بعدش فهميدم اين از غير طبيعي ترين اتفاقات دنياست و من فقط توهم زدم. مادر صميمي داشتن، مادر دوست داشتن، مادر تكيه گاه داشتن، مادري كه هوس روي زانوش به سرم بزنه، مادري كه دلم هوس غذاشو كنه، (ميشه بقيه شو نگم؟) نداشتم. بيهوش بوده وقتي به دنيا اومده بودم. اين شد يه تابلو كه رو به خودم گرفتم. اما يادم كه نرفت. نرفت يادم كه. خودم شدم مادر خودم. خودم گفتم تو دختر خوشگل ماماني. خودم به خودم وقت هايي كه نه شب از فوتبال بازي كردن با پسر هاي محله خسته شده بودم توي راه به خودم گوشزد كردم سعي كن خانم تر باشي اما فردا با مادر درون خودم لج كرده بودم و با گرمكن پسرونه و كتوني تا ده شب فوتبال بازي كرده بودم. خودم با خودم سر جنگ داشتن رو ياد دادم. از الفبا تا آخرش.
دلم نه اينكه نخواسته باشه برم پيشش باهاش قهوه بخورم و بگم فلان كشور رو چه دوست داشتم؛ اتفاقا خواسته، اما نتوانسته. چون بعدش قهرش گرفته با خوشحالي آدم. شكل دلتنگي ش از پشت وب كم خيلي برايم رويابيني آگاهانه جور بوده اما تا چمدان ها خالي شده اند و رفته اند توي كمد جاي تر و كدوم بچه؟!
دلم در همه سال هاي زندگي خواست برسيم خونه و صداشو روي پيغامگير شنيده باشم كه حالمون رو پرسيده يا گفته باشه خورشت آلو اسفناج درست كردم بيايد اينجا. اما هيچ وقت هيچ صدايي نبود. هميشه گوشه دلم نگران بهانه گيري هاش بوده. هميشه آماده بودم من مامانش باشم. يادم نرفت اما كه. آخرين تلاش هام مستاصلم كرد اما دل بريده و راحت. كه رستوران هاي مورد علاقه من، فيلم، موسيقي، كتاب، بوسيدن هاي من شادماني بي سبب و با سببي ايجاد نكرده، نمي كند و نخواهد كرد. من فقط مي توانم شاد خودم باشم. يك بار ديگر ببندم چشم و راه ساليان پيش از سر بگيرم.
۱۳۹۲ اسفند ۱۰, شنبه
اشتراک در:
پستها (Atom)